پدر بر پدر پادشاهی مراست | خور و خوشه و مرغ و ماهی مراست |
اگر قدر بدر فرا آید از هم بدرم و اگر قضا در فضاء علاء من نگرد دیده بدوزم پیری نام کودکی بود از ابناء خدم ایشان، با او انس گرفت، در مؤاکله و مشاربه یار و همکار شدند، تا هردو از کأس غرور مست طافح گشتند، و یک طبع و یک سرشت برآمدند، این کودک را بیآنکه عقل غریزی و عزّت کرم داشت از یسیری[۱] خرد دبیری خود بدو تفویض کرد، و این آن کودکست که هنوز اهل فارس بشومی ازو مثل زنند و تغول شاه را دبیری بود محنّک و محکّک و در خدمتش مجرّب و مقرّب، با خرد و حصانت و دیانت و امانت، خجسته صورت و ستوده سیرت، محمود خلق، مسعود خلق، رستین نام، چنانکه گفتند:
لقد طنّ فی الدّنیا مناقبه الّتی | بأمثالها کتب الأنام تؤرّخ |
این پیری با او در نقضت[۲] مرتبه آمد و تمنّای درجۀ او در دل گرفت و پیش از آنکه بدان منزل خواست رسید مرکب استعجال در جولان آورد و قناة طعن و تعنّت با دوش نهاد و شمشیر انتقام برای آن مقام از نیام برکشید و وقع این مرد پیش اکابر و رؤساء در کتاب و خطاب میبرد، و او نایب و خلیفۀ تغولشاه بود، چون کار از حدّ درگذشت و از جوانی پیری نیارامید و صبر[۳] و آهستگی نداشت تا بدو رسد، چنانکه گفتند:
ألکلب أحسن حالة | و هو النّهایة فی الخساسه | |||||
ممّن ینازع فی الرّءاسة | قبل إبّان الرّءاسه |
رستین روزی پیش شهنشاه شد و خلوت خواست و در آن تاریخ سخنها را که صریح در روی شهنشاه نتوانستندی گفت، از خویشتن امثال و حکایات بدروغ فرونهادندی و عرض داشتندی تا او در آن میانه سؤال و بحث کردی، گفت بقای ذات شهنشاه تا[۴] مدّت آخر دوران مقرون باد:
چنین شنیدم که وقتی در بعضی از جزایر شهری بود با خصب و امن و آن