برگه:Tarikh-e Tabarestan.pdf/۴۸

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
-۳۴-

ای جوانمرد سیلاب قضا بیشترین ما را با دریای فنا برد تا هلاک شما را روزگار چه خاشاک بر راه مینهد. مرد ازو پرسید که دعوی بزرگ کردی، هیچ حجّت و برهانی و بیّنتی و سلطانی برین قول داری، بوزنه گفت بدان که ما را ملکی بود با عقل و کیاست و فضل و دراست، از غرایب جهان و عجایب آسمان باخبر و برأی متین از هزاران کمین جسته و هرگز گام در دام روزگار ننهاده و سغبۀ شعبدۀ او نگشته، خاطری متین و خردی پیشبین داشت:

  فالدّین و الملک و الأقوام قاطبة راضون عن سعیه و اللّه و اللّه  

روزی بر سبیل نظاره بر کنارۀ بارۀ این شهر درختی بود، بر آن رفت، و حال گوسفند و کنیزک و ماجرای میان ایشان و ملک تا آخر شرح داد، بعد از آن گفت بسبب عصیان ما در استماع نصایح و کفران در دل[۱] و منایح او که برگ چنین مرگ نبود بترک ملک گفت و از میانۀ ما کناره گرفت، لا بدّ چون بدانچه او گفت نوبت ما گذشت بدولت شما هم برسد. مرد این حکایت بسمع تعجّب بشنید و چون بشهر رسید نقل کرد و از این سخن ارجافی در اسماع و افواه عامّ و خاصّ افتاد تا بر پادشاه عرض داشتند، فرمود که ناقل اوّل را طلب کنند، و این مرد از معتبران شهر بود، با اقربا و اخوان بسیار، چون پیش شاه آوردند فضاء دود آتش غضب پادشاه از نهنبن[۲] دماغ ترشّح بعیّوق میرساند، در حال فرمود تا مرد را سیاست کردند، متعلّقان چون آگاه شدند با جملگی عامّۀ شهر بدرگاه جمع آمدند و فتنه‌ای برخاست که نشاندن آن صورت نسبت و بدان انجامید که پادشاه کشته شد و مردم متفرّق و شهر خراب.

چون سخن رستین دبیر با تغولشاه بدین جا رسید گفت این مثل و حکایت بر کجاست و ترا بدین چه حاجت، حال خود با پیری که دبیر دارا بود عرض داشت و گفت اگرچه بر شهنشاه گران آید امّا مصلحت آنست که مرا معزول کنی تا این فتنه فرو نشیند. شهنشاه گفت خاموش باش و ازین سرّ هیچ فاش مکن که این مهمّ خود کفایت افتد. مدّتی برنیامد که پیری هلاک شد، گفتند تغولشاه او را بخانۀ اسپهبدی زهر فرمود داد، چون در قفیز عمر تغولشاه چیزی نماند و ترکیب طبیعت بطینت رسید باز اجل بپرواز آمد و با چندان آز او را در ربود.


  1. کذا فی الاصل
  2. نهنبن یعنی سرپوش دیک و تنور و غیره