در شاهنامه بغايت شرح آن رسيد[۱] او را بحدّ لفور بماوچكوه كه ذكر رفت دخترى مانده بود و آفريدون چنان پير شده بود كه ابروها بعصابه باز بسته داشتى،
ذَهَبَ ألشَّبَابُ وَ لَيْسَ بَعْـدَ ذَهابِه اِلَّا[۲] ألذَّهَابُ
از خداى درخواست كه خون ايرج هدر نشود، دختر او را بيكى از برادرزادگان خويش داد، ببركات عدل و احسان او دعا باجابت مقرون شد، از آن دختر پسرى آمد، پيش فريدون شدند و او را بردند، گفت ماند چهرش چهر[۳] ايرج و خواهد كينش، چنانكه در شاهنامهاى نظم و نثر فردوسى و مؤيّدى شرح دادند كين ايرج باز خواست، و افريدون از جهان فانى بسراى باقى پيوست با ذكرى چنين، نظم:
فريدون فرّخ فرشته نبود | ز مشك و ز عنبر سرشته نبود | |||||
بداد و دهش يافت او[۴] نيكويى | تو داد و دهش كن فريدون تويى |
پسر پشنگ افراسياب بطلب ثار سلم با لشكر انبوه بدهستان رسيد، منوچهر باصطخر فارس بود، قارن كاوه را با قباد كه برادرش بود و آرش رازى و سپاه بمقدّمه گسيل كرد و فرمود بدهستان مصاف دهند، چون افراسياب بدانست كه لشكر ايران رسيدند تيزى كرد تا بدفعۀ چند از قارن مالش يافت، ساكن شد. و در كتب تازى هست كه اوّل كسى كه در عالم تعبيه كرد[۵] افراسياب بود و آن تعبيه اينست كه از زبان خويش چيزى نبشت بقارن كه نامۀ تو بخواندم و آنچه بهوا دارى ما نمودى معلوم شد، چون من ايرانشهر[۶] بگيرم با تو عهد كردم و از يزدان پذيرفته تسليم كنم، و تأكيدى و مبالغتى بانواع اين غدر فرا نموده و چنان ساخته كه اين نبشته قاصدان ببرند و بعارضى كه معتمد و منهى و مشرف منوچهر بود رسانند، چون عارض آن نبشته بخواند و واقف شد و نيز از قارن آزرده بود در حال پيش منوچهر فرستاد، با كمالى كه او را بود سخرۀ بند قضا شد و جواب فرمود تا قارن را گرفته با بند بحضرت فرستند و سپهدارى بآرش تسليم