گفتند: العشق شغل قلب فارغ، عشق كار دل بيكاران است، و لا أرانى اللّه فراغك روزى مباد كه دل تو از صلاح عالم فارغ شود، بعد از آنكه جهان و جهانيان شكار حلال تو شده باشند تو افگار[۱]. خيال محال چگونه گردى، علما گفتهاند: زلّة العالم لا تقال معنى آنست كه خطاى دانا معذور ندارند، تا بدين غايت ذات بزرگوار از بدواتى كه عرب گويند و للملوك بدوات منزّه بوده است، حديث فسق عشق مصاطب[۲]
رنود و غربا را شايد نه مجالس ملوك و ادبا را، زلّت و علّت عشق ذلّت و ضلّت بود و عاشق بقلّت عقل و كلّت بصر مبتذل، شعر:
خلعت العذار في متابعة الهوى | كأنّك قد مهّدت في خلعه عذرا[۳] |
طبيب را حاضر بايد كرد كه مثلست: اوّل الحجامة تخدير القفا، مقدّمۀ[۴] تفاوتى كه در اركان مزاج راه يافته است تواند بود، نبايد كه نقصان و رجحان زيادت شود تا تعديل طبايع فرمايد و بزيادت نگرايد، چون ازين فصل فارغ شد برخاست و جاى بگذاشت شهنشاه چون سخن موبد شنيد بر خود پيچيد، روزى چند صبر كرد، عاقبت چنانكه حال دلشدگانست كه از سخن عذول عدول كنند و بسمع قبول نشنوند از جنون جوانى و غرور سلطانى بلكه طبيعت انسانى ابن آدم حريص علي ما منع شهنشاه گفت. نظم:
مرا عشقست و جز من مردمانرا | ازين انواع بسيار اوفتادست | |||||
ملامت چون كنم خود را نه ز اوّل | ز من آيين اين كار اوفتادست |
وزرا را بخواند و بجملۀ مرزبانان اطراف مثال فرمود تا طلب آن خيال كنند، بحكم فرمان مجمّزان روانه شدند و عالمى درين تگاپوى و جستجوى جدّ نمودند و برنگ و بوى نرسيدند، و بهر خبر يأس انطفاء طراوت بشره و انسكاب عبرۀ شهنشاه زيادت ميبود، مهر فيروز نام خويشى داشت بقربت و قرابت مخصوص، شبى پيش خويش خواند