آبرومند و ارجمندیست وزیر تجارت مرا فرستاده که درخواست کنم پاسدارانه با او رفتار شود.
علاءالدوله از این پیام بر آشفت، و چون دانسته شد حاجی میر علینقی پسر حاجی سیدهاشم نزد وزیر تجارت رفته سخت خشمناک گردید. در اینهنگام حاجی سید اسماعیل خان را که سرهنگ توپخانه، و هم یکی از بازرگانان قند میبود آوردند، و او در در آمدن باطاق، بشیوه درباریان خم نشده (تعظیم نکرد)، و بشیوهٔ دیگران تنها بسلام بس کرد.
این رفتار او خشم علاءالدوله را فزونتر گردانید و دستور داد، او را با حاجی سید هاشم بفلک بستند و بزدن پرداختند، و چون پسر حاجی سید هاشم بیتابی مینمود و خود را بروی پاهای پدرش میانداخت، علاء الدوله دستور داد، پاهای آندوتن را باز کردند، و این بار این را بفلک بستند و پانصد چوب بپاهایش زدند.
چون در این هنگام سفره گسترده شده و ناهار آماده میبود علاء الدوله بر سر سفره رفت، و چوب خوردگان را نیز با خود بر سر سفره نشاند، و پس از ناهار آنانرا نگهداشت و خواستش این بود که با زور نوشتهای در باره کم کردن بهای قند بگیرد.
لیکن در این میان، در بیرون، شهر بهم خورده و مردم به پشتیبانی از بازرگانان، بازارها را میبستند.
مشیرالدوله وزیر خارجه، چون چگونگی را شنید، خواست جلو گیرد، و کسی فرستاد و حاجی سیدهاشم و دیگران را نزد خود خواست، و با آنان مهربانی و دلجویی نموده، بیدی رفتار علاءالدوله بخستوید. ولی این چاره جویی دیر افتاد، و تا این هنگام شهر بهم خورده، و آنچه نبایستی شد، شده بود.
عینالدوله بی پروایی مینمود، و خود پیدا بود که کار با دستور او بوده. سعدالدوله وزیر تجارت، نزد وی رفت، و از اینکه علاءالدوله حکمران تهران، بکارهای بازرگانان در آمده، آزردگی بسیار نمود. عینالدوله پاسخ داد که با پرگ خود من بوده.