این برگ نمونهخوانی نشده است.
۱۱۹
از صورت خودم خوشم آمد یکجور کیف شهوتی از خودم میبردم؛ جلو آینه بخودم میگفتم: (درد تو آنقدر عمیق است که ته چشم گیر کرده... و اگر گریه بکنی یا اشک از پشت چشمت در میآید یا اصلاً اشک در نمیاید !...) بعد دوباره میگفتم تو احمقی چرا زودتر شر خودت را نمیکنی؟ منتظر چه هستی... هنوز چه توقعی داری؟ مگر بغلی شراب توی پستوی اطاقت نیست ؟... یک جرعه بنوش و دبروکه رفتی !.. احمق... تو احمقی... من با هوا حرف میزدم !.. افکاریکه برایم میامد بهم مربوط نبود.