و رسالهها با حروف برجسته روی مقوا چاپ میشد و همه مردم با قیافههای اخمآلود گرفته و لباسهای کثیف بدقواره و چشمهای ورمکرده مثل کرم در هم میلولیدند. از یکنفر پرسید: « - عموجان! چرا مردم اینجا کورن؟»
آن مرد جواب داد: « - این سرزمین خاکش مخلوط با طلاس و خاصیتش اینه که چشمو کور میکنه. - ما چشم براه پیغمبری هسیم که میباس بیاد و چشمای ما رو شفا بده. اگرچه همهمون پر مال و مکنت هسیم. اما چون چش نداریم آرزو میکنیم که گدا بودیم و میتونسیم دنیا را ببینیم. باینجهت خجالت زده گوشه شهر خودمون موندهایم.»
حسنی را میگوئی چشدهخور شد. با خودش گفت: «اینارو خوب میشه گولشون زد و دوشید، خوب چه عیب داره که من پیغمبرشون بشم؟» رفت بالای منبری که کنج میدان بود و فریاد کشید:
« - آهای مردمون! بدونین که من همون پیغمبر موعودم و از طرف خدا آمدم تا بشما بشارتی بدم. چون خدا خواسه که شما رو بمحک امتحون دربیاره، شما رو از دیدن این دنیای دون محروم کرده تا بتونین بیشتر جستجوی حقایقو بکنین و چشم حقیقت بین شما واز بشه. چون خودشناسی خداشناسیس. دنیا سرتاسر پر از وسوسه شیطونی و موهوماته، همونطور که گفتن: دیدن چشم و خواستن دل. پس شما که نمیبینین از وسوسه شیطونی فارغ هسین و خوش و راضی زندگی میکنین و با هر بدی