دار زدهاند. از ترسش پا شد و پا گذاشت بفرار. سر راه یک بزغاله گیر آورد که از گله عقب مانده بود. گرفت سرش را برید و شکنبهاش را درآورد بسرش کشید و راهش را گز کرد و رفت. تنگ غروب بشهر بزرگی رسید، دید آنجا هیاهو و غوغای غریبی است، تو دلش ذوق کرد و رفت کنار شهر توی یک خرابه ایستاد. یکمرتبه دید یک باز شکاری که روی آسمان اوج گرفته بود پائین آمد و روی سر او نشست و کلهاش را توی چنگال گرفت.
مردم بطرفش هجوم آوردند و هورا کشیدند و سر دست بلندش کردند اما همینکه فهمیدند خارجی است، او را بردند در اطاقی انداختند و درش را چفت کردند. حسینی رفت پنجره را وا کرد و دو بار دیگر هم باز اوج گرفت و از پنجره آمد روی سر او نشست. مردم هم این سفر ریختند و او را بردند توی یک کالسکه طلای چهاراسبه نشاندند و با دمودستگاه او را بقصر باشکوهی بردند و در حمام بسیار عالی سر و تنش را شستند، لباسهای فاخر و جبههای سنگینقیمت باو پوشاندند، بعد بردندش روی تخت جواهرنگاری نشاندند، و یک تاج هم بسرش گذاشتند.
حسینی از ذوق توی پوست خودش نمیگنجید و هاجوواج دور خودش نگاه میکرد. تا یک نفر کور با لباس مجللی آمد و روی زمین را بوسید و گفت:
« - خداوندگارا، قبله عالم سلامت باشد! بنده از طرف همه حضار تبریک عرض میکنم!