گرفت که همه آنها بستوه آمدند. تمام اهالی کشور ماه تابان بکشتوزرع تریاک و کشیدن عرق دوآتشه وادار شدند تا باین وسیله از کشور زرافشان طلا وارد کنند و بجایش عرق و تریاک بفروشند و پولش را حسینی و اطرافیانش بالا بکشند. مخلص کلوم، مردم با فقر و بدبختی زندگی میکردند و کمکم مرض کوری از زرافشان بماه تابان سرایت کرد و کری هم از ماه تابان بکشور زرافشان سوغات رفت. حسینی هم گوشش سنگین و بعد کر شد. اما با چند نفر دلقک درباری و متملق و تجار کور که همدستش بودند به لفتولیس و عیشونوش مشغول شدند و پدر و برادرها بکلی از یادش رفتند و خواهش پدرش را هم فراموش کرد.
***
حسینی را اینجا داشته باشیم ببینیم چه بسر احمدک آمد. جونم برایتان بگوید: احمدک با کتهای بسته بیهوش و بیگوش توی غار افتاده بود. طرف صبح که نور ضعیفی از لای تختهسنگ توی غار افتاد یکمرتبه ملتفت شد که کسی بازویش را گرفته تکان میدهد. چشمهایش را که باز کرد دید یک درویش لندهور سبیل از بناگوش دررفته بالای سرش است درویش گفت: « - تو کجا این جا کجا؟» احمدک سرگذشت خودش را برایش نقل کرد که چطور پدرش آنها را پی روزی فرستاد و برادرهایش این بلا را بسر او آوردند. درویش بازوهایش را باز کرد و برایش غذا آورد. احمدک خورد و