تا بآسودگی بخوابد. خیلی از ظهر گذشته بود که احمدک از خواب بیدار شد و سیمرغ بهش گفت:
« - ای جوون، هرچی از من بخواهی بهت میدم. حالا بگو بهبینم قصد کجارو داری؟»
« - میخوام بکشور همیشهباهار برم.»
« - خیلی دوره، چرا اونجا میری؟»
« - آب زندگی رو پیدا کنم تا بتونم برادرامو نجات بدم.»
« - ها، اینکار خیلی سخته. اول یه پر از من بکن و همیشه با خودت داشته باش، اگه روزیروزگاری بکمک من محتاج شدی بیک بهونهای چیزی میری روی پشتبام و پر منو آتیش میزنی، من فورن حاضر میشم و ترو نجات میدم. حالا بیا رو بالام بشین.»
سیمرغ روی زمین نشست، احمدک یک پر از بالش کند و قایم کرد. بعد رفت روی بالهای سیمرغ گرفت نشست و او هم در هوا بلند شد.
وقتیکه سیمرغ احمدک را روی زمین گذاشت، آفتاب پشت قله کوه قاف میرفت. در جلگه جلو او شهر بزرگی با دروازههای باشکوه نمایان بود. سیمرغ با او خدانگهداری کرد و رفت.
تا چشم کار میکرد باغ و بوستان و سبزه و آبادی بود و مردمان سرزندهای که مشغول کشت و درو بودند دیده میشدند. یا ساز میزدند و تفریح میکردند. جانوران آنجا از آدمها