خوابه... چیزاییکه بچشم میبینم هیشوقت نمیتونسم باور بکنم.
دختر پرسید: « - مگه از کجا آمدی؟»
احمدک سرگذشت خودش را از سیر تا پیاز نقل کرد و گفت که آمده تا آب زندگی واسه پدر و برادرهاش ببرد. دختر دلش بحال او سوخت و گفت:
« - اینجا آب زندگی چشمیه مخصوصی نداره. فقط در کشور کرها و کورها این لقبو به آب اینجا دادن، اما اگه برادرات حس آزادی ندارن بیخود وخت خودتو تلف نکن، چون آب زندگی بدردشون نمیخوره.»
احمدک جواب داد: « - شاید که اشتباه کرده باشم. از حرفای شما که چیز زیادی سرم نمیشه همهچیز اینجا مثه عالم خواب میمونه. وانگهی خسته و مونده هسم باید برم شهر.»
دختر گفت: « - تو جوون خوشقلبی هسی. اگه مایل باشی منزل ما مثه منزل خودته.»
احمدک را با خودش بمنزل برد و مادرش سفارش او را کرد. مادر دختر گفت: « - قدم شما روی چشم! بفرمایین مهمون ما باشین و خستگی دربکنین.»
روزبروز عشق احمدک برای دختر چوپان زیادتر میشد و چند روزی را به گشتوگذار در شهر ورگذار کرد بعد بیکاری دلش را زد، بالاخره آمد بمادر دختر گفت:
« - من خیال دارم یه کاری پیدا بکنم.