«تو جوون باهوشی هسی. شاید که بتونی. بهرحال من سد راه تو نمیشم» رویش را بوسید و او هم از استادش خدانگهداری کرد. بعد رفت روی زن و بچهاش را هم بوسید و بطرف کشور زرافشان روانه شد.
آنقدر رفت و رفت تا رسید بسرحد کشور زرافشان. دید چند نفر قراول کور با زره و کلاه خود و تیر و کمان طلا آنجا دور هم نشسته بودند و بافور میکشیدند. از دور فریاد کردند: « - اوهوی ناشناس تو کی هستی و برای چی اومدی؟»
احمدک جواب داد: « - من یکنفر بنده خدا و تاجر طلا هسم و اومدم تا بمذهب جدید ایمان بیاورم.»
یکی از قراولان گفت: « - آفرین بشیر پاکی که خوردهای، قدمت رو چش!»
احمدک به اولین شهری که رسید دید مردم همه کور و کثیف و ناخوش و فقیر کنار رودخانهای که از بسکه خاکش را کنده بودند گود شده بود نشسته بودند و با زنجیرهای طلا به خانهشان که کلبههائی بیشتر شبیه لانه جانوران بود بسته شده بودند. با دستهای پینهبسته و بازوان گلآلود از صبح تا شام زیر شلاق کشیکچیهائی که دائماً پاسبانی میکردند طلا میشستند. زمین بایر افتاده بود، پرندگان گریخته بودند، درختها خشکیده بود. تنها تفریح آنها کشیدن وافور و خوردن عرق بود. دلش بحال این مردم سوخت نیلبکش را درآورد و یک آهنگی که در کشور همیشهبهار یاد گرفته بود زد. گروه