این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
آتشپرست
در اطاق یکی از مهمانخانههای پاریس طبقهٔ سوم، جلو پنجره، فلاندن[۱] که بتازگی از ایران برگشته بود جلو میز کوچکی که رویش یک بطری شراب و دو گیلاس گذاشته بودند، روبروی یکی از دوستان قدیمی خودش نشسته بود. در قهوهخانه پائین ساز میزدند، هوا گرفته و تیره بود، باران نمنم میآمد. فلاندن سر را از مابین دو دستش بلند کرد، گیلاس شراب را برداشت و تا ته سر کشید و رو کرد به رفیقش:
- هیچ میدانی؟ یک وقت بود که من خود را میان این خرابهها، کوهها، بیابانها گمشده گمان میکردم. با خودم میگفتم: - آیا ممکن است یک روزی بوطنم برگردم؟ ممکن است همین ساز را بشنوم؟ آرزو میکردم یک روزی برگردم.
- ↑ فلاندن و کست دو نفر ایرانشناس نامدار بودهاند که در نود سال پیش تحقیقات مهمی راجع بایران باستانی کردهاند، این قسمت از یادداشتهای فلاندن گرفته شده.