او غصهخوری میکرد دست روی دستش میزد و میگفت: «این بدبختی را چه بکنم هان؟ دختر باین زشتی را کی میگیرد؟ میترسم آخرش بیخ گیسم بماند! یک دختری که نه مال دارد، نه حمال دارد و نه کمال. کدام بیچاره است که او را بگیرد؟» از بسکه از اینجور حرفها جلو آبجیخانم زده بودند او هم بکلی ناامید شده بود و از شوهر کردن چشم پوشیده بود، بیشتر اوقات خود را بنماز و طاعت میپرداخت: اصلا قید شوهر کردن را زده بود یعنی شوهر هم برایش پیدا نشده بود. یک دفعه هم که خواستند او را بدهند به کلب حسین شاگرد نجار، کل حسین او را نخواست. ولی آبجیخانم هرجا مینشست میگفت: «شوهر برایم پیدا شد ولی خودم نخواستم. پوه، شوهرهای امروزه همه عرقخور و هرزه برای لای جرز خوبند! من هیچ وقت شوهر نخواهم کرد.»
ظاهراً از این حرفها میزد، ولی پیدا بود که در ته دل کلب حسین را دوست داشت و خیلی مایل بود که شوهر بکند. اما چون از پنجسالگی شنیده بود د که زشت است و کسی او را نمیگیرد، از آنجائیکه از خوشیهای این دنیا خودش را بیبهره میدانست میخواست بزور نماز و طاعت اقلا مال دنیای دیگر را دریابد. ازاینرو برای خودش دلداری پیدا کرده بود. آری این دنیای دو روزه چه افسوسی دارد اگر از خوشیهای آن برخوردار نشود؟ دنیای جاودانی و همیشگی مال او خواهد بود، همهٔ مردمان خوشگل همچنین خواهرش و همه آرزوی او را