بود و خودش خودش را میخورد از زیر لحاف جواب میداد:
« - خوب، خوب، سر عمر داغ بدل یخ میگذارد! با آن دامادی که پیدا کردی! چوب بسر سگ بزنند لنگه عباس توی این شهر ریخته چه سرکوفتی بمن میزند، خوبست که همه میدانند عباس چهکاره است حالا نگذار بگویم که ماهرخ دوماهه آبستن است، من دیدم که شکمش بالا آمده اما بروی خودم نیاوردم. من او را خواهر خود نمیدانم..»
مادرش از جا درمیرفت: «الهی لال بشوی، مردهشور ترکیبت را ببرد، داغت بدلم بماند. دختره بیشرم، برو گم بشو، میخواهی لک روی دخترم بگذاری؟ میدانم اینها از دلسوزه است . تو بمیری که با این ریخت و هیکل کسی تو را نمیگیرد. حالا از غصهات به خواهرت بهتان میزنی؟ مگر خودت نگفتی خدا توی قرآن خودش نوشته که دروغگو کذاب است هان؟ خدا رحم کرده که تو خوشگل نیستی وگرنه دم ساعت بهبهانه وعظ از خانه بیرون میروی، بیشتر میشود بالای تو حرف درآورد. برو، برو، همه این نماز و روزههایت به لعنت شیطان نمیارزد، مردم گول زنی بوده!»
از این حرفها در این چندروزه مابین آنها رد و بدل میشد. ماهرخ هم مات به این کشمکشها نگاه میکرد و هیچ نمیگفت تا اینکه شب عقد رسید، همه همسایهها و زنکه شلختهها با ابروهای وسمهکشیده، سرخاب و سفیدآب مالیده