این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
مردهخورها
چراغ نفتی که سر طاقچه بود دود میزد، ولی دو نفر زنی که روی مخده نشسته بودند ملتفت نمیشدند. یکی از آنها که با چادر سیاه آن بالا نشسته بود بنظر میآمد که مهمان است، دستمال بزرگی در دست داشت که پیدرپی با آن دماغ می گرفت و سرش را میجنبانید. آن دیگری با چادر نماز تیره رنگ که روی صورتش کشیده بود ظاهراً گریه و ناله میکرد - در باز شد هووی او با چشمهای پفآلود قلیان آورد جلو مهمان گذاشت و خودش رفت پائین اطاق نشست. زنی که پهلوی مهمان نشسته بود ناگهان مثل چیزیکه حالت عصبانی باو دست بدهد، شروع کرد به گیس کندن و سر و سینه زدن:
- بیبی خانم جونم: این شوهر نبود یک پارچه جواهر بود؛ خاک بر سرم بکنند که قدرش را ندانستم! خانم این مرد یک تو بمن نگفت... شوهر بیچارهام. ورپرید او نمرد، او را کشتند.