و احمدک که از همهتون کوچکتره ماشاالله پونزه سالشه. دس خدا بهمراتون، برین روزیتونو دربیارین و هرکدوم به کاروکاسبییم یاد بگیرین. من این گوشه واسه خودم یه کروکری میکنم. اگه روز و روزگاری کاروبارتون گرفت و دماغتون چاق شد که چه بهتر، بمنم خبر بدین وگرنه برگردین پیش خودم یه لقمه نون داریم با هم میخوریم.»
بچهها گفتند. «چشم باباجون!»
پینهدوز هم بهر نفری یک گردهنان و یک کوزه آب داد و رویشان را بوسید و روانهشان کرد.
سه برادر راه افتادند، تا سو بچشمشان بود و قوت بزانویشان همینطور رفتند و رفتند تا اینکه خسته و مانده سر یک چهارراه رسیدند. رفتند زیر یک درخت نارون نشستند که خستگی در بکنند، احمدک از زور خستگی خوابش برد و بیهوش و بیگوش زیر درخت افتاد. برادر بزرگها که با احمدک همچشمی داشتند و بخونش تشنه بودند، ترسیدند که چون از آنها باکفایتتر بود سنگ جلو پایشان بشود و بکارشان گراته بیندازد. با خودشان گفتند: «چطوره که شر اینو از سر خودمان وا کنیم؟»
کتهای او را از پشت محکم بستند و کشانکشان بردند توی یک غار دراز تاریک انداختند.
احمدک هرچه عزوچز کرد بخرجشان نرفت و یک تخته سنگ بزرگ هم آوردند و در دهنه غار انداختند. بعد به پیرهن احمدک خون کفتر زدند دادند بیک کاروان که از آنجا