تاریخ پانصد ساله خوزستان/چند تاریخچه/جنگ ایران و انگلیس در محمره

جنگ ایران و انگلیس در محمره

یکی از داستانهای تاریخی که در زمان ناصرالدینشاه (در سال ۱۲۷۳ قمری - ۱۲۳۵ خورشیدی) رخداده جنگ ایران با انگلیس بوده. درباره آن در انگلیسی کاپیتن هنت نامی کتابی نوشته که نسخه‌اش در دستست. ولی در فارسی چیزی نوشته نشده. تنها نوشته‌های پوچ و سراپا چاپلوسانه ناسخ‌التواریخ در دست ماست.

آن داستان یکی از پیشآمدهایی بوده که با رسوائی پایان پذیرفته.

ایرانیان چه در بوشهر و فارس و چه در محمره و خوزستان، پس از اندک جنگ ایستادگی شکست یافته و پس نشسته‌اند.

باید جستجو شود که چه شوندی داشته؟ چه چیزها مایه آن رسواییها گردیده؟

در این‌باره یادداشتهایی بفارسی از یک تن یاور فراهانی که خود همراه فوج بخوزستان رفته و در جنگ شرکت جسته در دست است و اینک در اینجا بچاپ می‌رسد.

این یادداشتها از روی نسخه خطی که همانا یگانه نسخه است و اکنون در «کتابخانه کوشاد تهران» می‌باشد در مهنامه پیمان بچاپ رسیده بود و این چاپ دوم آن می‌باشد.

در روی نسخه خطی نام کتاب چنین نوشته شده: «کتابچه مرحوم خانلر میرزای احتشام الدوله در باب جنگ ایران و انگلیس در محمره».

ما کوتاه شده اینرا گرفته تاریخچه «جنگ ایران و انگلیس و محمره» نام دادیم.

بسم اللّه الرحمن الرحیم

شرحی است از احوالات حالات سرحد محمره و قشونی که در آن سرحد بوده از طریقه افتادن اردو و بستن سنگر جابجا و محل بمحل و نظم اردو و از حرکات و سکنات که در ایام توقف در محمره رو داده چه در دعوا چه قبل از دعوا و چه بعد از جنگ تا هنگام ورود شوشتر که بطور روزنامه نوشته شده است.

اولا از ورود افواج فراهان از بروجرد الی محمره - بتاریخ یازدهم شهر ربیع الثانی وارد بروجرد شدند هشت روز برای درست شدن چادر در بروجرد معطلی حاصل شد قبل از ورود افواج در حین حرکت نواب والا از خرم‌آباد میرزا موسی مستوفی را مأمور کرده بود بجهت دوختن چادر و جیره افواج بعد از اتمام چادر از بروجرد حرکت کرده سه منزل هم مابین خرم‌آباد و بروجرد کرده روز چهارم وارد خرم‌آباد شده.

نواب جلال الدین میرزا که حاکم خرم‌آباد و لرستان بود چند نفری از خوانین و کلانتر که در خرم‌آباد بود به استقبال فرستاد که بمساحت نیم فرسخ از خرم‌آباد ملحق بافواج شدند و در نزدیک خرم‌آباد یکدسته از فوج سیلاخوری که قراول نواب امیرزاده بودند باستقبال آمدند.

اما چه سرباز از حالت آنها نمی‌توان آنچه دیده شده نوشت اما چنان معلوم می‌شد که ابدا توجهی کسی بحالت آنها نکرده نه از جیره نه از مواجب و نه از ملبوس و تفنگ چنان فهمیدم بی‌اغراق که اگر از آنها کسی می‌پرسید جیره مواجب چه دادند بشما نمی‌دانستند جیره مواجب چه چیز است چرا که اسمش را کسی پیش آنها نبرده منحصر بسرباز نبود بلکه سلطان یا نایبی هم که بود همین حالت را داشتند.

یک صفه نظام بسته بودند چونکه زیاده از پنجاه شصت نفر نبودند تفنگهاشان از ده تا دو تا سرنیزه نداشت چقماق نداشت سنبه نداشت بعضی از اصل تفنگ نداشتند بعضی نصف قنداق داشت نصفی نداشت از ملبوسشان هم از ملبوس نظام گذشته که نداشتند غیر نظام هم نداشتند بعضی یکتای پیراهن و بعضی پای برهنه. با وجود اینکه ماه قوس بود.

از آنها گذشته رفتیم خدمت امیرزاده. سرتیپ با خوانین در فوج قدیم بودند بعد از ورود بمیان دیوان خانه طبل سلام و پیش‌فنگ زدند امیرزاده اظهار التفات بسرتیپ کرد سه روز در خرم‌آباد بودیم از آنجا حرکت بسمت عربستان کردیم.

از خرم‌آباد تا دزفول دوازده منزل است بعضی از منازل را سیورسات دادند بعضی را ندادند بجهت اینکه ایلات نزدیک نبودند تا روز ورود دزفول بقدر صد سوار آمدند استقبال حاکم دزفول میرزا عنایت‌اللّه و پاره از اعیان دزفول چند خوانچه هم شربتی آوردند بجهت منزل مبارکی.

یک روز هم در دزفول ماندیم از آنجا حرکت برای شوشتر کرده دو منزل هم مابین شوشتر و دزفول است روز ورود شوشتر هم چند نفری استقبال آمدند.

بعد از ورود فوجها در میان میدان هالت فرونت کرده پسرهای نواب مهدی قلی میرزا در شوشتر بودند آمدند سر فوجها تعارفی با سرتیپ کردند فوج هم با سلام تمام با طبل و نی زدند آنها رفتند فوجها مرخص شدند سرتیپ آمد منزل سلطانعلی خان حاکم شوشتر و چند نفر دیگر آمدند منزل سرتیپ.

شب اول را چونکه دیروقت بود سیورسات ندادند سرباز و آدم صاحب‌منصب رفتند کاه و جو بگیرند پول بدهند برای مالهاشان نفروختند گفتند حکم نواب والاست که کاه و جو بکسی نفروشند هر چه کاه و جو هست می‌برند باردو برای اردوی نواب والا آن شب را بهزار معرکه قسمی کردند فردا که آمدند سیورسات بدهند گفتند فرمایش سرکار نواب والا اینست که علیق را مساوی بدهند کاه و جو را بعد از گفتگوی بسیار یکمن جو و یکمن و نیم کاه دادند.

یکروز هم در شوشتر ماندیم فردای آنروز حرکت کرده برای اهواز سه منزل آمده رسیدیم به سد ناصریه که نهر هاشم مشهر است.

چهار نفر از سادات هویزه را آوردند در سر سد بجهت محافظت با ایلاتشان دو سه هزار خانوار هستند و بسیار سادات نجیبی هستند دو مضیف دارند سربازها خواستند بروند نان بخرند نفروختند گفتند در عرب نان فروختن ننگ است یا اینکه بیایید مضیف یا نان نیست که بفروشیم آخرش آرد از خود سرباز گرفتند و نان پختند دادند مادام که اردوی نواب اشرف والا در اهواز بود باستمرار روزی صد نفر در میان جرگه سادات بود خرج خودش و اسبش را می‌دادند.

شب را فوجها در آنجا ماندند صبحی برای اهواز حرکت کردیم نزدیک باهواز نواب علی محمد میرزا با سی چهل سوار باستقبال آمد فوج‌ها وارد اهواز شد مقابل سراپرده نواب اشرف والا هر دو فوج نظام بسته نواب اشرف والا بیرون آمدند التفات زیاد بسرتیپ و صاحب‌منصب‌ها فرمود انشاءاللّه شما فوج‌های رکابی خودم هستید در این صفحات هر کجا بروم شما را باید با خود ببرم در ییلاقات گرمسیرات.

شب را ماندیم فردا بنای سیورسات دادن که شد گفتند سیورسات عرض راه را بگیرند باید برویم محمره در همان شب ورود چهار نفر تفنگداران سرکار اعلیحضرت اقدس شهریاری روح العالمین فداه از تهران آمدند خلعت برای نواب اشرف والا آوردند و ده هزار تومان پول آوردند.

فوج‌ها را حاضر کردند در جلو سراپرده سرکار نواب والا بیرون آمدند رفتند از آب بآنطرف آفتاب‌گردان زده بودند خلعت را پوشیدند خلعت منصب سرتیپی هم برای نواب علی محمد میرزا آورده بودند.

بعد از آنکه خلعت را پوشیده آمدند اینطرف کلجه پوستی که پوشیده بودند خلعت التفات کردند بسرتیپ بعد از آنکه رفتند میان سراپرده فوج‌ها را مرخص کردند و سرتیپ سرهنگ و یاورها رفتیم سلام فرمودند انشاءاللّه سرتیپ باید بروی محمره باید کفایت و درایت و رشادت خود را ظاهرسازی سرتیپ هم در جواب عرض کرد قربانت شوم از دعوای دولتی گذشته دعوای ملتی است یا باید همه کشته شویم یا بکشیم دشمن دین دولت را دیگر عرض کرد قربانت شوم پدر بر پدر نمک‌پرورده دولت هستیم صاحب‌منصب و عزت و دولت شده‌ایم برای چنین روزی اگر امروز کوتاهی در خدمت کنیم مستحق انواع سیاست و غضب پادشاهی هستیم عزت و منصب و دولت که داریم بر پادشاه لازم است که بگیرد بجهت اینکه پشت بدشمن پادشاه دین پناه کرده‌ایم موافق شرع مطهر زن بر ما حرام است که پشت بدشمن دین و مذهب و ملت کرده‌ایم سرتیپ این قسم عرض‌ها می‌کرد.

سرکار نواب والا هم می‌فرمود البته همین قسم است که می‌گویی پس پادشاه دین‌پناه برای چه روز ما را می‌خواهد سوای امروز که یا دشمن پادشاه را بکشیم یا کشته شویم خداوند نکند آن روز را که ما پشت بدشمن پادشاه کرده باشیم.

بسیار از این فرمایشات فرمودند و سرتیپ هم مطابق فرمایشات سرکار نواب والا از این عرض‌ها می‌کرد از خدمت نواب والا مرخص شده بیرون آمدیم مشغول کار درستی رفتن محمره و گرفتن فشنگ و سیورسات شدیم.

فردا دو ساعت از روز بالا آمده بنه سرباز راه افتاد بعد از رفتن بنه سرباز نظامی هم حاضر شد سرکار نواب والا تشریف آوردند پارۀ از فرمایشات دیروز را باز سرتیپ و سایر صاحب‌منصبها و سربازها فرمودند آخرش آمدند کنار راه ایستادند و سرباز بقطار آمدند گذشتند از جلو سرکار نواب والا مراجعت کردند بسراپرده سرتیپ هم ماند عقب فوج‌ها رفتند، چهار منزل هم از اهواز است تا محمره.

روز پنج که بیست و سوم جمادی الاول بود وارد شدیم فوج‌ها کزّاز را باستقبال فرستادند فوجها وارد محمره شدند جای فوج‌های ما را در بالای محمره مشخص کرده نزدیک بسراپرده وزیر لیکن آن فوج‌های دیگر همه در یکجا بودند توپخانه و قورخانه همه در آنجا در اردوی امیرزاده بودند.

اول که فوجها وارد شدند رفتند اردوی امیرزاده دور سراپرده نظام کشیده بعد امیرزاده بیرون آمده هر فوج را دیده مرخص کرد آمدند بمحل خود وقت غروب آفتاب که شد دو توپ سلام انداختند یکی از اردوی امیرزاده یکی از اردوی وزیر چونکه وزیر هم سرباز فوج سیلاخوری و سرباز دلفان اینها در دور سراپرده وزیر افتاده بودند فوج‌های ما هم نزدیک بچادر وزیر بودند.

شب اول ورود محمره چهار ساعت از شب گذشته از اردوی امیرزاده صدای شیپور حاضرباش بلند شد چونکه سرباز و صاحب منصب اطلاع از قاعده و قانون نداشته بیک مرتبه سرباز و صاحب‌منصب از چادرها بیرون آمده صدای همهمه سرباز بآدمهای وزیر رسید آمدند که این شیپور حاضرباش نیست امیرزاده شام خواسته این شیپور شام است که همیشه متداول و معمول است سرباز و صاحب‌منصب آرام گرفتند.

فردای آنروز که شد صاحب‌منصبها و سرکرده‌ها آمدند بچادر سرتیپ دیدن بعد بنا کردند بدرد دل کردن که مدتی است آمده‌ایم اینجا نه سنگر بسته‌ایم نه جای معین داریم دو سه مرتبه تا بحال رفته‌ایم میان جزیره و آمده‌ایم اینطرف تمام مال صاحب‌منصب و سرباز در گذشتن از آب تلف شده هرقدر هم می‌گوییم کسی بدرد نمی‌رسد قراری نمی‌دهد کاری درست نمی‌کند نمی‌دانیم عاقبت کارها چه خواهد شد.

این چه سرکردگی است و این چه سرداری با وجود این همه دادوبیداد می‌کنیم امیرزاده همه روز می‌فرستد که سوار شویم برویم شکار دراج اگر نرویم حرفی بزنیم امیرزاده کج‌خلق می‌شود و بشاهزاده شکایت می‌کند نمی‌دانیم چه باید کرد نه بیلی هست نه کلنک هست هرقدر می‌گوییم بیل و کلنگ بفرستید بخرند بیاورند می‌گویند از نواب والا اذن نداریم.

بعد از آنکه این گفتگوها را باهم کردند قرار دادند بروند خدمت وزیر حرف بزنند یا اینکه آنچه لازم داریم یا تو یا امیرزاده بگیرید یا اینکه بنویسید نواب والا خود تشریف بیاورند ما آمدیم باینجا برای دعوا نیامده‌ایم برویم شکار دراج یا اینکه اگر خودتان نمی‌گیرید ما قبض می‌دهیم عوض مواجب شما پول بدهید تا آنجا لازم هست خودمان بگیریم.

فردای آنروز رفتند خدمت وزیر قدری حرف زدند بنا این شد که بنویسند نواب والا خود تشریف بیاورند.

چهار روز بعد از ورود افواج فراهانی بمحمره نواب والا تشریف آوردند افواج همگی سوار و پیاده توپچی با توپ رفتند استقبال نواب والا با قلیل سواری آمد توپها شلیک کردند بسر فوجها که رسید سلام زدند چونکه بتعجیل تشریف آورده بودند نواب والا آن شب را در اردوی امیرزاده تشریف بردند.

فردا که چادرها را زدند تشریف آوردند بچادرهای خودشان اما قبل از رفتن افواج فراهان و نواب والا و بعد از آنکه دو سه مرتبه رفتند بجزیره برگشتند در این دفعه آخر نواب و امیرزاده باتفاق سرکرده‌ها رفته بودند کنار شط که جایی را برای سنگر مشخص کنند بعد از تفحص و تجسس بالا و پائین جای سنگری برای علینقی خان و آقا جانی خان مشخص می‌کنند و جایی هم برای سنگر محمد مراد خان اما جای سنگر آقا جانی خان چه جایی بود یک کنجی بود پیش رفته در جایی که دو شط بهم وصل می‌شد و می‌رفت در وقت مد آن جای سنگر نمایان می‌شد اما در وقت جزر که آب بالا می‌آمد یکذر عجای سنگر را آب می‌گرفت که نه خاک داشت نه گل داشت نواب امیرزاده آنجا را برای سنگر مشخص فرمودند که بقدر ده ذرع از شط دور بود در وقت مد آب در وقت جزر که در میان آب بود هرقدر میرزا مهدی مهندس و حاجی جابر خان عرض کردند اینجا بدجایی است اقلا پنجاه ذرع اینطرف‌تر قرار بدهید سنگر را بسازند که خاک و گل برای دیوار سنگر باشد نواب امیرزاده قبول نفرمودند پنجاه ذرغ که عقب‌تر سنگر را بستی تفاوت کلی بهم می‌رساند قوت گلوله هم کم می‌شود اینجا خوب است که اگر کشتی بیاید چندان فاصله ندارد گلوله توپ خوب بکار می‌خورد هرقدر اینها عرض کردند نواب امیرزاده قبول نفرمودند همانجا بنای سنگر ساختن را گذاشتند.

سنگر محمد مراد خان بفاصله پانصد قدم از سنگر آقا جانی خان و علینقی خان باینطرف که سمت محمره باشد قلعه خرابه بود آنجا را برای سنگر محمد مراد خان مشخص کردند میان او را آب نمی‌گرفت اما دیوارش را آب می‌گرفت تا روزی که سرکار والا خودشان تشریف آوردند تشریف بردند سر سنگرها باز میرزا مهدی عرض کرد اینجا جایی است که این سنگر را ساختند هرگاه پنجاه ذرع آنطرف‌تر باشد بهتر است سرکار والا هم همان را فرمودند که امیرزاده فرموده بود.

چند مرتبه دیگر هم برای اتمام حجت عرض کرد آخرش نواب والا حکم فرمودند توی سری زدند که من ترا مدتی فرستادم سنگر بسازی نساختی عرض کرد سنگر را خودم تنها در قوه نداشتم بسازم نه بیل بود نه کلنگ نه عمله نه پول اینها که نشد سنگر را دیگر با چه چیز می‌ساختم نواب والا فرمودند برو از پیش نظرم دور شو که اذیت خوام کرد.

حاجی جابر خان هم چند مرتبه عرض کرد قبول نفرمودند فرمودند جائی را که ابراهیم میرزا مشخص کند خیلی خوب جایی است آن سنگر را بنا کردند ساختن اول اصل زمین سنگر را دو ذرغبالا آوردند که آب زمین سنگر را که جای توپ و سرباز بود نگیرد بعد از آنکه دو ذرغرا بالا بردند آن وقت دیوار جلو سنگر را بالا بردند.

اما آن دیوار ساخته بودند عرض دیوار یک ذرغنیم دو ذرع بود چوب نخل هر یکی یک ذرع فاصله بزمین نصب کرده بودند میان چوبها را چم (؟) و گل چمن بالا آورده میان دیوار را خاک ریخته بودند.

دیگر بعد از آنکه تشریف آوردند تا چند روز سرکردها فی الجمله اتفاقی داشتند یکدفعه دو دفعه منزل وزیر می‌رفتند حرف می‌زدند که قراری در کارها بدهید اگر چنانچه باید بجزیره برویم و جزیره را نگه داشت جسری به‌بندند و اگر شما نبندید ما قبض می‌دهیم خودمان جسری می‌بندیم وزیر هم رفت یک مرتبه دو مرتبه عرض کرد سرکار والا جوابی مشخص معین نفرمود اما بسیار بدشان آمد از این حرف و از اینکه سرکرده‌ها این قسم حرفها می‌زنند و همه یک قول و یکجهت هستند.

یک روزی تشریف بردند سر سنگر آقا جانی خان مرحوم و همه سرکرده‌ها بودند بنا کردند تکذیب بعضی آدمها را کردن که نه دخلی بسرکرده‌ها دارد و نه بی‌دخل است.

در میان فرمایشاتشان گاهی حرفهای گوشه‌دار می‌فرمودند که بعضی آدمها بسیار کم‌جرأت هستند اگر حرفی بآنها بزنی ایرادها برای آدم می‌گیرند که هیچ دخلی بمطلب ندارد چرا باید آدم معقول این قسم حرفها بزند مثلا شنیدم در اینجا هروقت در مجلس چند نفر پیش یکدیگر جمع می‌شوند تعریف زیاد از قشون انگلیس می‌کنند که در لب آب مشکل است دعوا کردن و اگر باید در آب دعوا کرد و سنگر بست مثلا چنین و چنان باید کرد اینها چه حرفی است چرا باید سرکرده معتبر پادشاه این قسم حرفها بزند و اینها نیست مگر از جبن و وحشتی که دارند و بعضی اوقات دیدم بمحض اینکه حرف دعوا و قشون انگلیس در میان می‌افتد بعضی‌ها رنگ از صورتشان می‌رود انگلیس چه قابل دارد قشون او چه چیز است.

هرگاه از ترس مواخذه پادشاهی نبود همه این قشون را من مرخص می‌کردم و این سرحد را بدویست نفر سوار عرب نگاه می‌داشتم.

آن روز را از این قبیل فرمایشات بسیار فرمودند سرکرده‌ها از همان روز دست از همدیگر داده ترک آمدوشد را از منزل همدیگر موقوف کردند و دیگر حرفهای سابق را که می‌زدند موقوف کردند و بنا گذاشتند کم‌کم تکذیب از یکدیگر کردن و بمیل خاطر نواب والا حرف زدن.

یک روزی نواب والا باز تشریف بردند سر سنگر پرسیدند که کشتی به چند توپ از هم متلاشی می‌شود یکی گفت چهل توپ یکی گفت بیست توپ تا آخرش چهار و پنج توپ رسید و هر یک از سرکرده‌ها برخلاف یکدیگر می‌گفتند.

مثلا اگر آقا جانی خان مرحوم می‌گفت پنجاه توپ کشتی را داغان می‌کند محمد مراد خان می‌گفت چهل توپ داغان می‌کند علینقی خان می‌گفت بیست توپ داغان می‌کند محمد حسن خان می‌گفت ده توپ داغان می‌کند هر یک برخلاف یکدیگر می‌گفتند بطوریکه بعضی می‌گفتند بصدای توپ کشتی از هم داغان می‌شود و قرار نواب والا این بود که تکذیب می‌کرد از آنکه گفته بود پنجاه توپ و تعریف می‌کرد از آنکه گفته بود چهل توپ می‌گفت تو راست می‌گویی او ترس دارد ترسیده است.

در این مدت قرار عمل نواب والا و سرکرده‌ها این بوده در هر کاری و عملی که داشتند و شب و روز آنچه آن یکی می‌گفت این یکی دیگر می‌رفت طور دیگر می‌گفت و خلاف قول او را ثابت می‌کرد و نواب والا هم باین قسمها خوشحال بود.

یکروز نواب والا باز تشریف بردند سنگر آقا جانی خان فرمودند توپ بکجای کشتی بخورد بی‌اختیار می‌شود و غرق می‌شود یکی گفت بسکان کشتی که خورد بی‌اختیار می‌شود یکی می‌گفت بجایی بخورد که آب برود میانش غرق می‌شود علینقی خان سرتیپ گفت شنیدم باندازه دهن توپ چوب ساختند وقتی که گلوله بخورد سوراخ شود دفعتا با قیر و همان چوب سوراخ را مسدود می‌کنند و نمی‌گذارند آب برود میان کشتی نواب والا بسیار بدشان آمد فرمود بلی شنیدم فرنگیها کلاهی ساختند وقتی او را که سرشان گذاشتند کسی آنها را نمی‌بیند پری هم از مقوا ساختند سیمی قرار دادند پرواز می‌کنند می‌آیند بالای سر آدم با گلوله می‌زنند آدم را می‌کشند و دوباره می‌روند فرمود حیف نیست آدم معقول این قسم حرف بزند این نیست مگر از راه واهمه که تو را گرفته است.

علینقی خان که این حرف را می‌زد نواب والا این جواب را می‌فرمود یکی دیگر می‌گفت سگ کیست انگلیس بتواند که در روی آب بیاید مقابل این سنگرها دعوا کند او مثل وزغ است ننگ مار است که او را مقابل خود دشمن قرار بدهیم.

یکی می‌گفت او مثل مرده است سوار تابوت است از تابوت چه بر می‌آید یکی می‌گفت او اسب چوبی است چه قابلیت دارد که اسم او را ببرد موسی خان یاور می‌گفت قربانت شوم اینها چه قابل دارند یکدست بقلیان یکدست بشمشیر فرداست که اترام میمون باز را مثل میمون قلاده کرده میان اردو و می‌آورم یکی دیگر می‌گفت نواب والا اذن بدهند من کشتی را بغل گرفته بیاورم اینجا.

محمد حسن خان سرتیپ یکروز عرض کرد قربانت شوم فکر کردم این کشتیها دودی حمام خوب می‌شود عهد کردم یکی از آنها بیاورم حمام کنم شما را مهمان کنم.

باز یک روز دیگر نواب والا سر سنگر تشریف آوردند محمد حسن خان عرض کرد ما همه چیز آنها را می‌توانیم چاره‌اش را بکنیم سوای خمپاره و نارنجک آنها که از بالا می‌آید او را هم فکر خوبی کردم از این چاهها که کنده‌ای روز جنگ از این شاخهای نخل می‌گویم سربازها دست بگیرند در اطراف سنگر هر یکذرع یکنفر باستد هروقت خمپاره نارنجک از بالا افتاد سربازها با آن چوب بزنند بیاندازد میان آن چاهها اگر بترکد اذیت نکند نواب والا روشان را گرداندند بنا کردند خندیدن فرمود محمد حسن خان چگونه می‌شود که گلوله خمپاره بآن بزرگی را با چوب سرشاخ نخل حرکت داد نواب والا هم تصدیق قول اینها را می‌کرد و بعد از آنکه چند مرتبه گفتگوها شد دیگر کسی جرأت نکرد حرفی بزند و هرکس در هر فکر این بود که قسمی رفتار نماید که نواب والا باو التفات بفرمایند.

قرار عمل سرکرده‌ها در این مدت این بود می‌رفتند بیل می‌خواستند می‌گفتند بیل نخواهید هر چیز دیگر می‌خواهید بخواهید کلنگ می‌خواستند همین جواب بود سیخ برای مزقل سنگر می‌خواستند همین جواب را می‌گفتند چوب هرچه می‌خواستند بروید از حاجی جابر خان بگیرید.

اوایل هرچه خانه در میان جزیره بود که عرب ساخته بود خراب کرد داد آنچه می‌گرفتند نصف را سرکرده‌ها بجهت صرف هیمه آش‌پزخانه‌اشان می‌بردند باز می‌رفتند چوب می‌خواستند می‌گفتند بروید از حاجی جابر خان بگیرید و هم آنچه در میان جزیره خانه بود خراب کرد داد باز کفاف نکرد چوب خواستند نوبت بخانه‌های شهر رسید آمدند خدمت نواب والا عرض کردند در میان جزیره هرچه خانه بود خراب کردیم دادیم بازآمدند چوب می‌خواهند حالا دیگر چوب نیست از کجا بدهیم فرمود از هر کجا هست بده عرض کرد اگر باید من چوب بدهیم بفرمایید هزار نخل هرچه لازم است از نخلستان خودم بدهم اگر رعیت باید بدهد باز هم بفرمائید بدهم والا دیگر چوب نیست مگر اینکه خانه‌های محمره را خراب کنم بدهم جوابی معین ندادند فرستادند چوب بده او هم بنا کرد از خانه میان شهر خراب کرد و داد آخرش بطوری محمره را خراب کردند که دو روز قبل از دعوا دیگر یکنفر از رعیت و یک خانه باقی نماند مگر پاره تاجر شوشتری و دزفولی در کاروانسرا بودند همه رفتند.

دیگر اوایلی که نواب والا تشریف آوردند محمره بعد از آن‌که سرکرده‌ها دیگر حرفی نزدند و آن قسمها حرف می‌زدند حاجی جابر خان چند مرتبه عرض کرد که اگر شما بخواهید جزیره را نگهدارید باین جزئی قشون که شما فرستاده‌اید ممکن نیست که بتوان جزیره‌ها را نگه داشت چرا که دوازده فرسخ طول دارد سه فرسخ عرض اگر به خواهید قشون را آنجا بفرستید اینطرف را خالی بالمره و اگر بخواهید نصفی از قشون اینطرف باشد نصفی آن طرف نگاه دارید جزیره را خالی بگذارید عرب و بلوچ در آنجا باشند توپ هم هرقدر مصلحت می‌دانید بدهید اگر آنها بجزیره پیاده شدند یک قسمی با آنها دعوا می‌کنیم شبیخون می‌زنیم بدزده آشکارا همراهشان سروکله می‌زنیم.

یکی دو نفر از سرکرده‌ها بجهت اینکه روزیکه وارد محمره شدند حاجی جابر خان کم تعارف داده بود از آن جهت شب و روز خدمت نواب والا عرض می‌کردند حاجی جابر خان در باطن با انگلیس راه دارد شما نباید بحرف او بروید و گوش بدهید چند مرتبه که حاجی جابر خان این عرض را کرد جواب ندادند و سرکرده می‌گفتند منظور حاجی جابر خان اینست که اگر جزیره را خالی بگذارید و همان منحصر بعرب باشد هر روز که انگلیس بیاید بدون معطلی جزیره را تسلیم می‌کنند.

باین شدت نواب والا را پر کرده بودند که کشتی نیامده بود قورخانه نداده بودند بعد از آنهم که دادند دویست تیر قورخانه بسنگر حاجی جابر خان و پسرش داده بودند تا صبح دعوا فرستاد قورخانه بردند آخر معلوم شد که چه خدمتی کرد و چقدر ایستادگی کرد که هرگاه سرکرده‌ها ده یک او را ایستادگی کرده بودند ابداً شکست نمی‌خورد.

این قسم و اینطور بود حالت قشون و سرکرده‌ها در این مدت و این قسم از دعوا و سلوک رفتار نواب والا نسبت بمردم و از مردم نسبت بنواب والا در عرض این مدت که سنگر می‌بستند و همه روز تشریف می‌آوردند سر سنگرها یکدفعه نفرمودند بارک اللّه یا یکدفعه یک صاحبقران بکسی انعام نداد یا اینکه اگر کسی حرکت خلاف می‌کرد مؤاخذه و سیاست نمی‌کردند و در عرض این مدت که در محمره توقف داشت اردو یکدفعه چاپار نواب والا که آمد ابراز نداد که از تهران چه نوشته‌اند مگر اینکه یکدفعه فرمودند از تهران نوشته‌اند که اگر اذن بدهید سرداری بفرستیم من در جواب نوشتم که این سرکرده‌ها که در اینجا هستند هر یکی یک سردار هستند در حضور نواب والا عرض نکردند. اما بعد از آن که سروکار والا تشریف بردند آقا جانی خان گفت به سرکرده‌ها که حضرات شما چه می‌گویید در اینکه اگر یک نفر دیگر بیاید سرتیپ‌ها گفتند کدام سردار است که از نواب والا بهتر یعنی محمد حسن خان و محمد مراد خان علینقی خان از بعد از آنکه آنروز در سنگر نواب والا آن ضرب را از دیگر هیچ کجا حرف نمی‌زد آقا جانی خان گفت معلوم است که نواب والا از همه‌کس بهتر است اما تفاوت اینقدر هست که اگر چیزی بعقل ماها برسد باید بهزار ترس و لرز بگوییم که مبادا نواب والا کج‌خلق شوند بعد از آنکه عرض کردیم هر فرمایش بفرمایند کسی قادر آن نیست گوید این قسم نیست که می‌فرمایید بلکه قسم دیگر است لابد هرچه بفرمایند باید عرض کرد بلی قربانت شوم درست است اما اگر کسی دیگر باشد می‌رویم کنده زانو را مقابلش می‌زنم زمین می‌گویم این قسم بعقل ماها می‌رسد اگر چنانچه قبول کرد که هیچ اگر قبول نکرد چیز دیگری بعقل او رسیده می‌گویم شما بگویید چه قسم باید بشود اگر آنچه را که او خیال کرده است موافق قاعده است که چه عیب دارد اگر خیر موافق قاعده نیست می‌گویند آنچه را که ما گفته‌ایم قبول کن اگر قبول نمیکنی نوشته بده هر روز شکست بشود یا نقصی وارد بیاید بما دخلی نداشته باشد یا اینکه ما نوشته می‌دهیم شما کاربکار ما نداشته باشید عیب و نقصی وارد آمد جواب دولت با ما باشد.

آقا جانی خان این قسم گفت محمد مراد خان و علینقی خان گفتند اگر چنان کسی آمده بود از تهران البته بهتر بود محمد حسن خان گفت حمالید مگر شما از دولت خودتان و اولیای دولت خبر ندارید آنها از دروغ تکلیفی بشاهزاده کردند چون می‌دانستند این قبول نخواهد کرد اینرا نوشتند. از این گذشته دولت ما و اولیای دولت ما هرگز متحمل این خرج‌ها نمی‌شوند که ده بیست هزار تومان خرج بکنند سردار بفرستند وانگهی چه دربند این هستند که دولت ایران نظامی داشته باشد یا در پی این هستند که فتحی بشود شب و روز اوقات اولیای دولت سر این حرف است که نظامیه و داودیه خوش‌طرح و خوشگل بشود و شاه را مشغول کنند بگذارید حالا ما را فرستادند اینجا اینهم این حرفها را می‌شنود از ما بدش می‌آید چکار دارید باین کارها هر روز جنگ شد تا می‌توانیم دعوا می‌کنیم وقتی نتوانستیم چه بحثی دارند بر ما آنوقت هم خاطرتان جمع باشد اگر شکست بشود دولت ما مثل سایر دولتها نیست که مؤاخذه بکنند یا سیاست بکنند منتهاش ضروری بشاهزاده می‌زنند که هشت نه هزار تومان اولیای دولت تعارف می‌گیرند و یک نشان تمثال و حمایل هم برایش می‌گیرند که بسیار خوب دعوا کرد در قوه قشون هیچ دولتی نبود در لب آب مقابل قشون انگلیس بتواند دعوا کند باز اینها منتهای رشادت را کردند دعوا هم کردند نترسید عبث این حرفها را نزنید و این شاهزاده را هم از خودتان نرنجانید.

آقا جانی خان مرحوم از ترس اینکه مبادا بروند بگویند گفت من هم گفتم اگر کسی آمده بود از اول بهتر بود برای ماها دیگر ما را چه رجوع باینکه اولیای دولت چه کار می‌کنند امروزه باید در فکر این باشیم بلکه کارمانرا مضبوط کنیم که روسفیدی حاصل شود.

حاجی جابر خان اوایلی که وارد محمره شده بودیم با محمد حسن خان سرتیپ زیادتر آمدوشد می‌کرد و تعارف می‌کرد گاه‌گاه بجهت مغشوشی اوضاع محمره و حرف نشنیدن نواب والا می‌آمد آنجا درد دل می‌کرد که کاش یکنفر می‌بود که تفصیل حل این سرحد را بتهران می‌نوشت بلکه از آنجا چاره می‌کردند قراری می‌دادند یا سرداری می‌فرستادند مثل بندر بوشهر که ماها روسیاه نمی‌شدیم این اوضاع که حالا هست بجز اینکه هر روز که دعوا بشود این قشون شکست بخورد ندامت و روسیاهی برای ماها تا سال‌های سال باقی بماند ثمر دیگر ندارد این طریق دعوا نیست این طریقه قشون‌کشی این طریقه سرحدداری نیست نمی‌دانم چه باید کرد ماها که راه تهران نداریم و نمی‌دانیم بنویسیم شما که راه دارید چرا نمی‌نویسید سرتیپ در جواب می‌گفت خدا عمرت بدهد چه دولتی چه اولیای دولتی آواز دهل از دور خوش است. چیزی می‌شنوی دولت و اولیای دولت دیگر از میان کار باخبر نیستی نرفته تهران و ندیده دولت ما همان اسم است رسم نیست خیال کن ما نوشتیم دیگر کسی گوش نخواهد داد سوای اینکه شاهزاده بفهمد که ما وقایع‌نگاری می‌کنیم از دست ما شکوه بنویسد ما را مقصر کند کار دیگر نخواهد شد باز در قوه احتشام الدوله است که خودش از عهده جیره این قشون برمی‌آید و این اوضاع را هم فراهم آورده است تو هم اگر صلاح کار خود را می‌خواهی از این حرفها مزن و از این غصه‌ها مخور مبادا احتشام الدوله بشنود گفت من نه از راه اینکه شکوه از دست احتشام الدوله داشته باشد این حرف را می‌زنم از راه اینست که سالهای سال در زیر سایه مرحمت این دولت پرورش یافته‌ایم و بعد از قرنی چنین امری اتفاق افتاده می‌ترسم طوری شود که مایه روسیاهی باقی بماند در سر ما، تا قیامت همه روزه از این امرها اتفاق نمی‌افتد اگر ایندفعه طوری دیگر بشود یکدفعه دیگر تلافی بکنی شما جنگ انگلیس را ندیده‌اید اما من دیدم جنگ کردم این اوضاع که من می‌بینم هر روز دعوا بشود مشکل است که این سنگر و این اوضاع تاب بیاورد با انگلیس دعوا کنند از من که دعوای انگلیس را دیده و می‌دانم هرچه بگویم کسی نخواهد شنید بلکه مقصرم می‌کنند شماها که می‌توانید بگوئید چرا نمی‌گوئید.

دیگر از طریقه افتادن اردو و نظم اردو در مدت توقف در محمره فوج بهادران فوج بیات دو فوج کزّاز با توپخانه مبارکه در آنطرف محمره یکجا افتاده بودند نواب امیرزاده ابراهیم میرزا سردار این اردو بود اما جای این اردو چه قسم جائی بود و سمت این اردو نخلستان بود بطوریکه فاصله چندان نداشت از اول نخلستان تا لب شط هزار و پانصد قدم فاصله داشت و افتادن اردو بقاعده قلعه بود سراپرده نواب امیرزاده در وسط بود قورخانه هم در وسط بود بقسمی قورخانه را در وسط اردو قرار داده بودند که هرگاه وقتی آتش زده بودند قورخانه را تمام اردو آتش می‌گرفت و محافظت قورخانه را بطوری می‌کردند که هرگاه منظور داشت کسی درصدد این برآید که قورخانه را آتش بزند هر وقت از اوقات شب یا روز که می‌خواست برایش ممکن بود چرا که حفاظی نداشت که کسی نزدیک نرود یا قراولی نداشت دیواری کشیده بودند که اطرافش از همه طرف باز بود پس دیوار که اطراف قورخانه باشد قراول نداشت.

همان در قورخانه قراول داشت هرگاه کسی از پشت آتش می‌انداخت هیچکس خبر نمی‌شد از قورخانه تا چادر امیرزاده شصت هفتاد قدم فاصله داشت تا چادرهای آقا جان خان و محمد مراد خان و علینقی بتفاوت بود بعضی پنجاه قدم بعضی کمتر بود این جای قورخانه و محل اردو بود باصطلاح خودشان.

امیرزاده و سرکرده‌ها خواسته بودند که دور از اردو را سنگری بسازند که احیانا شاید یکروزی اتفاق بیفتد که قشون انگلیس بخشکی بیرون بیاید اردو بزند و شبیخون بسر اردو بیاورد طریقی کردند که دور اردو را دیوار باید کشید مثل قلعه و در گذاشت که از همه جای اردو نتوان داخل شد.

دو سمت اردو را که بطرف نخلستان و شط بود گفتند که این دو طرف ضرور نکرد که دیوار بکشند همین نخلستان صد مراتب بهتر از دیوار است و بعضی جاهاش هم دیواری که قدیم برای حفظ نخلستان که مال نرود کشیده بودند روز اول بلندی دیوار یکذرع نیم بوده بمرور ایام که باران خراب کرده است الان بقدر نیم ذرع سه چارک قد دیوار بود او هم بعضی جا هم بالمره خراب شده بود این دو طرف اردو بود اینطرف دیگر که طرف بیابان بود و طرف دیگر رو بمحمره بود قدری خاک از بیرون کنده ریخته بودند قدری از طرف اندرون از دو طرف که ریخته بودند بقدر نیم ذرع بلندی خاک شده سر آن خاک را از شاخهای نخل آورده راست راست نزدیک بهم نشانده بودند میان خاک بمثل اینکه سر دیوار باغ را بجهت محافظت باغ از رفتن روباه و جانور دیگر از سر شاخ درخت می‌گذارند؛ آنها هم این قسم تفاوتی که او با این دیوارها دارد این است که اینها را پرتر و زیادتر می‌گذارند و گل هم زیروروش می‌گذارند که از باد و باران محفوظ است اما او گل نداشت و از صدمه باد هروقت که می‌زد نصفش می‌افتاد.

این دو سمت را اقدام کرده فوجهائی که این سمت بودند قسمت کرده بودند قراول دورۀ که بود از هر دو فوج کار آنها از سر صبح تا شام بنوبه این بود که هرچه از این چوبها را باد یا مال که می‌انداخت آن قراولها همان ساعت در جای خود نصب می‌کردند بقسمی ما شاء اللّه از نظم و کفایتی که امیرزاده داشت در مدت توقف محمره با آنهمه جمعیت و بادهای پرزور که می‌آمد یکدفعه نشد که دو تای از آن چوبها افتاده باشد و قراول نصب نکرده باشد بجای خودش شب و روز در راسته دیوار قراول می‌گردید و چشمش بدیوار و چوب بود.

اما چنان بقاعده و نظام آن چوبها را نشانده بودند که از راسته دیوار که نگاه می‌کردی مثل این بود که یک شاخ نخل است و از مقابل دیوار هم که ملاحظه می‌کردی بی‌تفاوت چنان نبود که یکی فاصلش زیاد باشد یکی کم چونکه بسرکاری خود امیرزاده و باهتمام و استادی همه سرکرده‌ها یعنی محمد مراد خان و علینقی خان چونکه سمت فوجهای آنها بود روزیکه نواب والا تشریف آوردند زیاد از حد بامیرزاده التفات فرمودند و نوازش بسرتیپها فرمودند که بارک اللّه ابراهیم میرزا در حقیقت معنی قشون‌کشی و سرداری این است عجب جایی اردو را انداخته است عجب قسمی انداخته است.

امیرزاده هم عرض کرد جای این اردو را محمد مراد خان مشخص و معین کرده است قدری هم نواب والا التفات و نوازش بمحمد مراد خان فرمودند او هم بنا کرد تعریف و توصیف کردن که یک جای این اردو چندین حسن دارد از جمله این اردو اینست که قربانت شوم اگر صد هزار توپ از میان شط بیندازی ابدا گلوله بنزدیک این اردو نمی‌آید و باین اردو نمی‌رسد.

نواب والا از حاجی جابر خان پرسید که گلوله توپ از نخل می‌گذرد یا خیر حاجی جابر خان عرض کرد گلوله توپ هرقدر کم‌قوت باشد از سه چهار نخل می‌گذرد اگر باروتش پرقوت باشد از هشت نه نخل هم می‌گذرد از آنجا که قرار نواب والا بود که حرف کسی را قبول نفرماید فرمودند این قسم که تو می‌گویی نمی‌شود محمد مراد خان چون‌که جای اردو را خودش مشخص کرده بود او هم عرض کرد مشکل است که توپ هشت نه نخل را قطع کند حاجب جابر خان عرض کرد الان آن نخلها که در دعوای ما و روم قطع شده است حاضر است نواب والا را برد میان نخلستان نشان داده عرض کرد که هر روز دعوا بشود اول اردو می‌شکند و بعد سنگرها اگر چنانچه این اردو را اینجا انداخته‌اید که نخلستان محافظت اردو را بکند خاطر جمع نشوید و اردو را حرکت بدهید بالاتر در یکجا جمع بیندازید و سنگری دورش بسازید.

نواب والا فرمود حاجی جابر خان تو چرا باید این حرفها را بزنی من بخیالم سرکرده‌ها و سرتیپها ترسیدند تو هم ترسیده این قشون برای این آمدند که محمره را نگهداری بکنند نیامدند بروند بیابان بی‌آب اردو بزنیم میرزا مهدی چندین مرتبه عرض کرد قبول نفرموده هروقت هرکسی عرض کردند که این اردوی امیرزاده را توپ می‌گیرد و اردو را بالاتر بیاورند محمد مراد خان سرتیپ می‌رفت عرض می‌کرد اگر اردو را از اینجا بجای دیگر ببرند باعث شکست اردو و قشون خواهد بود این اردوی امیرزاده بود اما اردوی وزیر هم اوایلی که فوجهای فراهان وارد شدند و بعد از آنکه نواب والا تشریف آوردند علیحده چادر زده بود اصل چادر وزیر خودش در پهلوی محمره در لب شط بفاصله سی قدم آنجا چادر وزیر بود پشت چادر وزیر سرباز فوج سیلاخوری با صد نفر سرباز دلفان و عملجات وزیر خودش.

فوج‌ها فراهان هم که وارد شد در پشت چادر وزیر بفاصله دویست قدم جای افواج فراهان را معین کردند نواب والا هم که تشریف آوردند در مقابل افواج فراهان در پشت قلعه محمره بفاصله صد و پنجاه قدم جای سراپرده نواب والا بود در اطراف سراپرده نواب والا عملجات سرکار والا بود مثل محمد رحیم خان قاجار میرزا حاجی بابای کمرۀ نوکر نواب والا محمد رضا خان مهندس میرزا علی اصغر معلم حسینقلی خان بختیاری زین العابدین خان اینها هم در اطراف سراپرده نواب والا در پشت سر چادرهای اینها قورخانه بود قورخانه را بدون دیوار و بدون حفاظ در آن صحرا بود.

تا مدتی همان... تا بعد از مدتی که قورخانه زیر باران بود بعد از آن چادری آوردند سر قورخانه زدند بود محمد حسن خان سرتیپ عرض کرد باید حفاظی برای قورخانه درست کرد نواب والا فرمودند هر قسم می‌دانی درست کن عرض کرد باید خندق کنده شود از سرباز افواج فراهان ده بیست نفر آوردند طراحی کردند یک ذرع نیم عرض خندق را قرار دادند بعضی جاها یکذرع گود کرده بودند بعضی جاها نیم ذرع و کمترک کنده بودند زیاده نشد چرا که بیل و کلنگ نبود که زیاد بکنند بعد از آن بنای این شود که جای سنگرهای افواج فراهان را مشخص نمایند چند روز نواب والا خودشان سوار شده می‌گردیدند تا آخر جای سنگر دو فوج فراهان را در چلفی «؟» محمره قرار دادند بنای ساختن سنگر شده چند روز بود که یکروز دو ساعت از ظهر گذشته کشتی نمایان شد خبر برای نواب والا آوردند حکم فرمودند سربازان را سر سنگرها حاضر نمائید سرباز سر سنگرها حاضر شد اول بخیال اینکه از کشتی‌های انگلیس است بعد معلوم شد که سرکرده‌ایست مال دولت فرانسه سه سال بوده است که مأمور بسیاحت دریا بوده است در آن اوقات رفته بود بندر بوشهر چندی هم در آنجا مانده اینجا که نواب والا را ببیند آدم فرستاد خدمت نواب والا که چون من دوست هستم طالب هستم شما را دیدن کنم رفتم بوشهر کسی را ندیدم از قشون عجم آمده‌ام اینجا اگر اذن می‌دهید بیایم والا فلا نواب والا هم محمد مراد خان سرتیپ را با محمد رحیمخان فرستاد رفتند میان کشتی تعارف کردند اذن آمدن هم دادند دو ساعت از شب رفته آنها مراجعت کرده آدم فرستاده سربازها را از سر سنگرها مرخص کرده آمدند چادر صبحی یک فوج فراهان را حاضر کرده باستقبال رفتند صد نفر هم از فوج بهادران با موز کانچی و طبال و نی چی در پیش سنگر ایستاد وقتی که کشتی او آمد جلو سنگر از کشتی پیاده شد توپ انداخت از سنگر آقا جانخان سرباز با سرتیپ و سوار حسینقلی خان همراهش آمدند.

از آن اردو گذشته چند توپ هم شلیک کرده وارد سراپرده نواب والا شده رفت نواب والا را دید و عرض کرد خدمت نواب والا که انگلیسیها من که در بوشهر بودم می‌گفتند روز بیست و هفتم جمای الثانی در محمره کشتی ما هست که آنجا دعوا خواهیم کرد و الان روز بیست و نهم است و آنها نیامدند همه حرفهای آنها همین قسم است شیطان هستند دروغ می‌گویند.

سرکرده‌ها با صاحب‌منصبی که او همراه داشت رفتند چادر محمد رحیم خان بعد از دیدن شاهزاده رفت چادر وزیر که آنجا نهار بخورد بعد از صرف نهار اذن خواست که می‌خواهم سنگرها و استعداد شما را ملاحظه کنم هرگاه نقصی داشته باشد بگویم و اگر خوب باشد چونکه دوست هستم خوشحال شوم شاهزاده هم اذن داد صاحب‌منصبهای او با سرکرده‌ها رفتند سنگرها و توپ و قورخانه و اردو همه را دیدند و نقشه همه را برداشتند آمدند برای او گفتند آمد خدمت شاهزاده عرض کرد این استعداد شما را که من دیدم در مقابل آنها هرگاه دعوا شود سه ساعت زیادتر نمی‌توانید جنگ کنید اولا اینکه نبایست از اول شما سنگر لب آب بسازید دوم اگر چنانچه سنگر لب آب می‌ساختید باید سنگر زمینی بسازید مارپیچ بکنید برای آمد و شد سنگر. سنگر را هم در زمین قرار بدهید جلو توپ انگلیس الا خاک و سنگر زمینی دیگر هیچ دوام نخواهد کرد حالا هم اگر چنانچه از من قبول می‌کنید این سنگرها را خراب کنید بروید در خشکی سنگر بسازید هرگاه او آمد و از آب بیرون آمد در خشکی با هم جنگ کنید اگر نیامد که هیچ البته سنگرها را خراب کنید خاطر جمع این نشوید که توپ کشتی آنها کوچک است من توپ در میان کشتی آنها دیدم که ده ذرع قدش هست.

نواب والا فرمودند این سنگرها را من بجهت این لب آب ساختم که آنها را خاطرجمع بکنم و فریب بدهم که آنها اینجا بیایند بعد که آمدند این سنگرها را خالی کرده عقب می‌روم آنها را می‌کشانم بخشکی در خشکی با آنها جنگ خواهم کرد.

عرض کرد پس شما باید در خشکی سنگری داشته باشید و اردو در آنجا باشد این سنگرها را هم اینجا داشته باشید تا می‌توانید جنگ وقتی که نتوانستید بروید اردو فرمود آنها چه قابلا دارند که من اینکارها را بکنم هرگاه آنها می‌آیند باین سرحد بگوش شما می‌رسد که من چه قسم جنگ با آنها خواهم کرد عرض کرد اختیار با خودتان است آنچه در دوستی و خیرخواهی من فهمیدم بشما گفتم.

کاغذی هم بهمین طورها به تهران نوشت بوزیر مختار خودشان جلودار شاهزاده را آورد دیگر جواب او را ندانستم چه وقت آوردند از محمره وقت مغرب رفت میان کشتی رفت بصره مراجعت از بصره دوباره آمد دیدنی از شاهزاده کرد رفت روزیکه این صاحب‌منصب فرانسه آمد هشت نه روز بود که نواب والا تشریف بمحمره آورده بودند سنگر محمد مراد خان و آقا جان خان ساخته شده بود اما سنگرهای فراهانی ساخته نشده بود نیمه نیم تمام بود همه روز تشریف می‌آوردند عصر بعصر سر سنگر فوج جدید فراهان تشریف می‌آوردند چونکه خوب جایی ساخته شده بود از فرمایشات سابق که نوشته شد می‌فرمودند و جوابهای لاحق عرض می‌کردند تا یکروز بمحمد حسن خان سرتیپ کرد که لازم است یکنفر سرکرده معتبر در میان جزیره باشد بیا با یک فوج برو بجزیره در جواب عرض کرد بچند شرط بجزیره می‌رود اولا اینکه می‌فرستید با دو فوج بفرستید دوم اینکه ببندید هرگاه جسری نمی‌بندید دو کشتی بدهید اختیارش دست من باشد هروقت که بخواهم بیایم اینطرف بیایم شرط دیگر اینکه ذخیره ششماهه بدهید که در میان جزیره در روز سربازم گرسنه نماند شرط دیگر اینکه دستخطی بنویسید که بسرکرده‌های دیگر تکلیف رفتن جزیره را کردم هیچ یک قبول رفتن را نکردند و محمد حسن خان داوطلب شد و رفت و شرط دیگر اینکه کاغذی هم سرکرده‌ها بنویسند بدهند که نواب والا تکلیف بماها کرد که برویم میان جزیره نرفتیم و محمد حسن خان رفت سرکرده‌های دیگر گفتند ما آمدیم اینجا خدمت کنیم نوکر هستیم چه وقت سرکار والا تکلیف کردند که ما نرفتیم هر که را که سرکار والا فرمایش بفرمایند اگر نرفتیم آنوقت کاغذ می‌دهیم.

نواب والا هم چونکه دیدند منظور محمد حسن خان سرتیپ نرفتن و ایراد گرفتن است دیگر پاپی نشدند که برو یا نرو.

این تفصیل قشون اینطرف سنگرها بود تفصیل قشون جزیره عرب و بلوچ ابو ابجمعی پسر حاجی جابر خان بود و سنگری هم پسر حاجی جابر خان خودش تنها داشت عربی هم خود حاجی جابر خان داشت و سنگری علیحده داشت که کمک آورده بود بقدر هفتصد هشتصد نفر بود بلوچ عرب جمعی پسرش هم نوکر هستند که دو سال قبل از این گرفتند چهارصد و پنجاه نفر بلوچ بود سیصد نفر هم عرب و غلام سیاه بود اما از وقتیکه گرفتند یک دینار جیره مواجب بآنها ندادند این اوقات هم که قشون در محمره بود اوایل نمی‌دادند این اواخر جیره بآنها دادند اما بهمان هفتصد نفر نوکر جیره دادند نه به عرب چریکی فوج همراه هم از اول در جزیره بود با دویست سیصد نفر از فوج سیلاخوری هم رفت در جزیره با موسی خان یاور زین العابدین خان شاهسون هم با سوارش رفت.

در اول که می‌خواست زین العابدین خان را بفرستد بجزیره زین العابدین خان عرض کرد قربانت شوم من سالها خدمت کردم بضرب خدمت صاحب‌منصب و مواجب عزت شدم و در عهد مرحوم نایب السلطنه اگر چنانچه حالا منظور سرکار اینست نانی را که پدرت داده خودت ببری و بباد فنا بدهی پس چه ضرور که مرا میان جزیره بفرستی اگر دعوا بشود شکستی واقع شود که آبروی چندین ساله من بباد برود مرا می‌فرستی بحویزه آیا با این شصت هفتاد سوار لکنته بی‌پا چه خدمتی از دست من بر می‌آید که بکنم و مصدر چه خدمتی می‌توانم شد و این عرضها می‌کنم نه منظورم اینست که عذر بیاورم نروم نوکر هستم هرچه حکم بفرمایید اطاعت می‌کنم اما این عرضها را می‌کنم من جنگ دولتی دیدم این قسم که می‌خواهید سروکار جزیره را باین قشون محافظت و نگهداری بکنید سوای مایه روسیاهی و خجالت چیز دیگر حاصل نمی‌شود نفرمایید چرا تو که می‌دانستی نگفتی خیال کنید امروز دعواست انگلیس بیرون آمده است میان جزیره دستور عمل مرا بدهید که چه قسم دعوا کن از آتش خانه و توپخانه انگلیس خودتان بهتر می‌دانید ضرور بعرض نیست.

نواب والا در جواب تغیر فرمودند بی‌معنی چه چیز است که می‌زنند هر کدام را که من حرفی می‌زنم برایم کتاب الف لیله می‌خوانید اینها همه از ترس است هروقت اسم انگلیس می‌برند همه نبضشان ساقط می‌شود زین‌العابدین خان عرض کرد ضرور بتغیر نیست اول عرض کردم این عرضها را می‌کنم برای یک روزی حالا که سرکار می‌فرمایید از راه ترس است الان حکم بفرمایید می‌روم زین‌العابدین خان با سوارش رفت آنطرف اما چه سوار آنچه از حالت سرباز سیلاخوری مشاهده می‌شد... بر آنها از... بود. در این مدت توقف عربستان تا مادام که نواب والا در خدمت نواب امیرزاده همه روز بشکار دراج و گردش هرچه اسبشان مرده اسقاط نداده یکدفعه یکنفر از این سوار را مأمور بجایی نکردند که یک دینار عایدشان بشود از اسباب اوضاع برای سوارش چیزی نمانده هرچه داشتند همه را فروخته خوردند مگر اینکه چون زین‌العابدین خان آدم کاردان و دنیادیده بود به هر قسم که بوده است نگذاشته که سوارش تفنگ و اسب تنهایی را بفروشند باقی دیگر هرچه داشتند فروختند و از قراریکه در اینمدت در آن صفحات دیدیم و شنیدیم همه قشونی که از آن صفحات دیدیم و شنیدیم همه قشونی که از آن صفحات اوابجمع و سپرده نواب والا هستند از سواره و پیاده که حکومت آنها با نواب والاست سوار باجلان فوج امرائی و سیلاخوری و عرب و بلوچ حاجی خان همه هم‌رنگ و هم‌صورت بودند صد نفر از سوار باجلان که سپرده از خوانین خودشان رحیم خان یوزباشی آن سوار در اهواز در خدمت نواب علی محمد میرزا بود روزیکه شکست خورد اردو باهواز آمد و آمدیم بشوشتر آن سوار را مأمور بلرستان کردند.

بعد از آنکه آمدند سان آنها را دیدند بسیار لکنته و پریشان‌حال بود یوزباشی را چوب زد که چرا سوار این حالت را دارد عرض کرد سواریکه در عرض سال ده روز در یکجا آسوده نباشد یا بچاپاری اینطرف و آنطرف برود یا اینکه همه روز سواری و به شکار روزی ده فرسخ پشت سر آهو اسب بتازد امیرزاده است حکم می‌کند سوار شو اگر اطاعت نکنم مقصر هستم اگر سوار شوم این قسم است تقصیر من چه چیز است. جرأت عرض کردن جیره و مواجب را نکرد این حال عموم قشون ابو ابجعی نواب والا است.

دیگر قشونی که بجزیره رفت حسینقلی خان بختیاری بود روز اول که نواب والا حکم فرمودند که جمعیت کمک بیاورد هفتصد نفر پیاده سیصد نفر سوار اما آنچه روزیکه وارد محمره شد سیصد نفر پیاده دویست نفر سواره همراهش بود.

چندیکه در محمره ماندند جیره ندادند خرجی که داشتند تمام شد بنا کردند فرار کردند آخرش بقدر یکصد سوار دویست نفر پیاده ماند و تکلیف رفتن میان جزیره کردند اولا تا چند روز اظهار نکردند که سوار و پیاده بی‌پا شده حالا که باید بجزیره بروم جیره بدهید.

نواب والا بنای تغیر را گذاشتند که چرا نمی‌روی آخرش رفت بوزیر حالت خود را گفت قرار دادند که جیره به آنها بدهند آنها هم رفتند میان جزیره اول که رفته بودند میان جزیره در دو فرسخی رفته در آنجا سنگر ساخته بودند حاجی جابر خان خود پسرش دو سنگر در مقابل سنگر آقا جانی خان در دهنه دو شط داشتند شیخ محمد عرب که او عربهای ... حاجی جابر خان و یک پسر دیگرش در پیش سایر قشون بودند اینها در آنجا بودند تا روزیکه کشتیها آمدند آنوقت هم بودند تا چند روز قبل از عید که کشتیها زیاد شدند نواب والا تشریف بردند جزیره دیدند آنجا نمی‌توان دعوا کرد جایش بدجایی است حکم فرمودند بیایید بالا از آنجا آمدند بالا از آنطرف جزیره که سنگر حاجی جابر خان بود افتادند کنار شط هر یک در یک‌جا تا اینطرف که ساخته... مشهور است تا آنجا که آخر همه بود و از آنجا هم احتمال آمدن کشتی امرائی افتاده سوار و پیاده حسینقلی خان بختیاری را آوردند اینطرف بقدر شصت هفتاد نفر از پیاده آنها را ابو ابجمع محمد رحیمخان و محمد رضا خان کردند چونکه آنها هم یک برج خرابه به محمره را سنگر ساخته بودند و سه توپ چدن که سوار غلطک بودند داشتند این پیاده را ابو بجمع آنها کردند که حفظ و حرارست محمره را آنها بکنند بقدر شصت هفتاد نفر هم از پیاده حسینقلی خان سپردند بمیرزا حاجی بابای کمره که برود در اینطرف مستحفظ بهم شیر باشد بی‌توپ و سنگر.

دیگر چونکه در اول که سنگر آقا جانی خان را ساختند بشراکت فوج بهادران و کزاز هر دو بود بعد از آنکه سنگر ساخته شد و کشتی آمد نواب والا چنان مصلخت دانستند که فوج بهادران تنها باشد که اگر شکستی بشود معلوم شود و کار هم که بگردن یکنفر شد ایستادگی بهتر می‌کند سنگر را به آقا جانی خان مرحوم سپردند و فوج کزاز را قرار دادند باشد اگر از هر طرفی کمک بخواهند بدهند فوج مهندس کزاز هم بود.

قبل از آنکه قشون جزیره از دو فرسخی بالا بیاید چهارصد نفر از فوج قدیم کزاز با رجبخان یاور فرستادند بجزیره در مقابل محمره و سنگر بستند یکتوپ هم داشتند دهن توپ آنها روبسنگر فوج جدید فراهان بود از... بطرف آنها.

میرزا حاجی بابا هم چند روز در آنجا توقف کردند دیدند ثمری ندارد دوباره آمدند باردوی خود نواب والا جای اردوی نواب والا در اول پشت قلعه محمره بود دو سه روز قبل از دعوا گفتند اینجا را توپ می‌گیرد حرکت کرده بقدر دو هزار قدم بالاتر رفته عرض کردند حالا که اردوی خودتان را حرکت دادید اردوی امیرزاده را هم بیاورید پیش اردوی خودتان فرمودند اسم آن اردو را نیاورید اولا جای آن اردو خیلی خوب جایی است و از این گذشته در حقیقت سردار اردو ابراهیم میرزا است باید اردوی او علیحده باشد روز دعوا هم هرگاه فتح بکند بمن دخلی ندارد باسم خود اوست از این اردوی آخری نواب والا تا لب شط دو هزار و هشتصد قدم بود اما چادر وزیر تا یک روز قبل از دعوا همان جای خود کنار شط.

یکروز قبل از دعوا که معلوم شد که دیگر فردا یقین دعوا خواهد شد بنا کردند حرکت کردن نصفی از چادر و اسباب وزیر را برده بودند نصفی مانده بود که صبح دعوا شد و یکدفعه بنا کردند بار کردن دیگر مجال اینکه آن اردو ببرند نشد بار کردند.

روز دیگر چادرهای افواج فراهانی که پشت چادر وزیر افتاده بودند که پانصد قدم فاصله داشت تا لب شط چهارصد نفر از فوج قدیم در سنگر بود با سرتیپ و محمد طاهر بیک یاور چهارصد نفر از دو فوج مشخص شده بود و سپرده باصلان بیک یاور که در اردوی نواب والا باشند بجهت قراولی قورخانه و نواب والا و اگر جایی لازم شود کمک بروند باقی که مانده بود از دو فوج در پیش چادر سرتیپ در جای خود بودند از فوج جدید هم چونکه سنگر نزدیک بود چادر همان در جای خود بود توپچی هم هرجا که توپ بود چادرش در میان سنگر پیش توپ زده بود.

این حالت قشون محمره و افتادن اردو و سنگرها بود.

دیگر از وقایعات اردو و محمره چیزی باقی نمانده حالا دیگر از اول دعواست که نوشته می‌شود تا ایام توقف در محمره چیزی دیگر اتفاق نیفتاده که نوشته شود دیگر از این ببعد وقایعات جنگ و بعد از جنگ است.

روزی که کمندر سردار فرانسه آمد گفت روزی که در بوشهر بودم می‌گفتند که روز بیست و هفتم جمادی الاول کشتی در محمره است روز بیست و نهم او آمد محمره بعد از آنکه او رفت چند روزی که گذشت یک شب شش ساعت از شب گذشته بود کاغذ از جزیره آمد که نوشته بودند امروز عصری سه کشتی دودی و پنج شراعی آمده. در اول آب شیرین لنگر انداخته در هفت ساعتی وزیر کاغذی بسرتیب نوشت که از جزیره نوشتند که هشت کشتی آمده است سه دودی پنج شراعی آمده شما از هر فوج دویست نفر سرباز بفرستید بی‌صدا بسنگرها و صد نفر هم با یک صاحب‌منصب تعیین نمایید که از بالای یک‌یک قراول قراولی نمایند تا شاخه بهمشیر تا صبح معلوم شود آنها می‌روند یا خواهند ماند.

دویست نفر از هر فوج هر یک بسنگر خودشان صد نفر هم بقراولی بهمشیر رفته بودند تا صبح، صبح خبر آمد که هستند تا امروز هم که غرابه‌ها آمدند هنوز سنگرهای فراهانی ساخته نشده بود اما دیوار سنگر تمام چوب بود خاکریزی و مزقلهای سنگرها ساخته نشده بود بجهت چوب هروقت می‌رفتند چوب بدهید امروز و فردا می‌کردند تا امروز که کشتیها آمدند معلوم شد که دیگر... نخواهند رفت فرستادند پیش حاجی جابر خان که چوب بده قدری چوب آوردند. پاره از مرقلها ساخته شد پارۀ باز بجهت چوب مانده روزی چند دانه تیر می‌دادند سنگرها تمام شد که کشتیها هم در همانجا بودند.

چند روز دیگر خبر آمد که چهارده تا شدند چند روز دیگر خبر آمد بیست و چهار فروند شده چند روز دیگر بیست و هشت فروند شدند بعد از آن بهمان حالت بودند نه بالا آمدند نه پایین‌تر رفتند زیاد و کم هم نشدند.

بعد از مدتی که اینطور بودند یکروز سرکار نواب والا فرمودند محمد حسن خان بعقل و کفایت تو خاطرجمع هستم تو با وزیر بروید جزیره غرابها را ببینید چند عرابه توپ دارند استعداد آنها بچه مرتبه است می‌توانیم دعوا کنیم لب آب با آنها یا نمی‌توانیم سرکشی بکن ببین سنگرها و استعداد جزیره را هم ببین.

سرتیب با وزیر رفتند یکشب در جزیره ماندند وزیر کیفیت را عرض کرد اما سرتیب عرض نکرد هرکسی از او احوال پرسید جواب گفت حمالی چه کار داری آخر معلوم می‌شود گفتند شاهزاده شما را فرستاده که از احوال آنها مطلع شوید بگویید گفت من چه کار دارم وزیر خودش دیده خواهد گفت من شرط کرده‌ام روزی که از خانه‌ام بیرون آمدم از گوش کر باشم و از زبان لال چه کار دارم حرف بزنم که مضمون برایم بسازند از روزی هم که وارد محمره شدیم باز آن سر کردهای دیگر گاهگاه حرف می‌زدند که چه باید کرد و چه قسم بشود.

هروقت نواب والا می‌پرسیدند محمد حسن خان فلان کار چه قسم باید بشود عرض می‌کرد اختیار با سرکار والاست هرچه رأی سرکار قرار بگیرد همان عین مصلحت است در عرض این مدت هیچ یکمرتبه عرض نکرد که این سنگر خوبست یا بد و حال آنکه از محمد حسن خان قبول می‌کرد چرا که بحرف او اطمینان داشت لیکن حرف نمیزد مدتی که کشتیها در آنجا بودند بیست و هشت فروند بودند.

چند روز قبل از عید چهارده کشتی رفت شهرت گرفت که در بوشهر دعوا شده و شکست خورده‌اند اینها رفتند بکمک بوشهر سه روز قبل از عید بود که دوباره خبر آمد که کشتی‌ها پنجاه و هشت کشتی شدند این دفعه دیگر یقین شد که جنگ خواهد شد در این بین هم کشتی دودی آمد گذشت رفت بصره دو روز ماند و دوباره مراجعت کرد.

بعد از سه روز دیگر که روز بیست و هفتم ماه رجب بود و سیم بهار یک ساعت از ظهر گذشته خبر رسید که کشتی دودی آمد شاهزاده آدم فرستاد که شیپور حاضرباش بکشید و هرکس برود در سنگر خود حاضر باشد اما در وقتی که این خبر رسید حالتی برای شاهزاده و سر کردها دست داده بود که نمی‌توان نوشت بسیار مضطرب شده رنگهای الوان مختلف داشتند از سه روز قبل که خبر آوردند که کشتی‌ها زیاد شدند همین حالت را داشتند وقتی که آمدن کشتی‌ها را بشنیدند زیادتر پریشان شدند.

از ظهر چهارشنبه بیست و هفتم بنا کردند آمدن فردا هم می‌آمدند آنجا بودند هرچه کشتی دودی بود می‌رفت کشتی‌های شراعی را می‌بستند می‌آوردند آنروز تمام کشتی‌ها آمدند در نیم‌فرسخی فاصله سنگر آقا جانی خان ایستادند شب جمعه یک کشتی آمده بود در طرف خاک روم جزیره سلمان غضبان پیاده شدند هفت خمپاره هم پیاده کرده سنگر زمینی ساخته در آنجا بودند همان شب جمعه پس از توپ مغرب اردوی ما نیمساعت از شب گذشته صدای توپ آمد دوازده توپ انداختند معلوم شد که این اعلام است و فردا دعوا خواهد بود نواب والا فرمودند اگر چنانچه فردا اینها دعوا نکنند من اعلام جنگ خواهم کرد معنی ندارد اینها این قسم‌ها رفتار کنند اگر آمدند دعوا که چرا دعوا نمی‌کنند اگر دعوا نیامدند پس کارشان اینجا چه چیز است بروند.

صبحی نیمساعت بطلوع آفتاب مانده توپ صبح اردوی ما را انداختند بعد از انداختن توپ صبح ما از جزیره سلمان بن غضبان که خمپاره را پیاده کرده نارنجک میان خالی سه تا پشت سر هم انداختند بعد از سه تا از طرف ما هم یکی انداختند بنای ردوبدل شد از طرفین تا آنها چندان پرزور می‌انداختند نه اینها کشتیها هم از پایین حرکت کردن آمدند اول رسیدن بسنگر حاجی جابر خان دو سه شلیک پشت سر هم به آن سنگر کردند از آنجا رد شده آمد بر سنگر خود حاجی جابر خان یک دو شلیک هم آنجا کرده آنجا ایستادند بنا کردند بتوپ زدن دو تا غراب جفت مقابل سنگر حاجی جابر خان ایستاده بودند توپ از سنگر میزدند از پشت سر آن دو غراب هم دوتای دیگر آمدند آنها هم رسیدند بسنگر پسر حاجی جابر خان آنجا ایستادند بنا کردند توپ زدن.

غرابها در برابر سنگر حاجی جابر خان و پسرش یکساعت ایستاده یکی از غرابها داخل باین شط شد رو بسنگر آقا جانی خان پشت سر او یکی دیگر آمد از آن دو تا یکی رفت رو ببالا یکی دوباره برگردید مقابل سنگر آقا جانی خان آن یکی که رد شد ببالا رفت مقابل کوت فیلی ایستاد منظور آنها این بود که پیاده شوند آنجا تا شام سنگر بسازند چونکه از اردو خبر داشتند می‌دانستند که تمام قشون ما سرگرم دعوا هستند و قشونی که پشت بند باشد نداریم.

عربی خبر آورد که انگلیس پیاده شدند زمین را ذرع می‌کنند آنجا را که سنگر می‌بستند راست اردوی امیرزاده بود منظور داشتند بعد از بستن سنگر اردوی امیرزاده را بضرب خمپاره و نارنجک اردو را از آنجا بکنند آنجا ایستاد یکی دیگر آمد پشت آن غراب رد شد رو ببالا عقب آن یکی دیگر بنا کرد برفتن در این وقت از اول جنگ دو ساعت و نیم سه ساعت از روز گذشته بود آن دو غراب که بالا رفتند حاجی جابر خان آدم فرستاد که آنها منظور دارند پیاده بدو جهت:

اولا اینکه اگر چنانچه ما تاب مقاومت بیاوریم و شکست نخوریم در کوت فیلی سنگر بسازند و از آنجا کم‌کم پیش بیایند و فهمیدند که تمام قشون ما در سنگرهاست و قشونی که بجلو آنها بفرستیم نداریم تا شام سنگری بسازند در لب آب.

دویم اینکه اگر چنانچه از طرف ما سستی ظاهر شود آنجا چونکه وسعت دارد پیاده شوند بلکه ما را مضطرب کنند شما آدمی بفرستید هرگاه پیاده شدند جمعیت بفرستید نگزارند آنها پیاده شوند از اینطرف هم خاطرجمع باشید من تا زنده هستم نمی‌گذارم آنها کاری از پیش ببرند شما در آنطرف قدری خودداری بکنید که امروز را شام بکنیم فردا دیگر ترس ندارد آنها هم امروز هرزوری دارند می‌زنند.

آدم حاجی جابر خان که آمد آدم فرستاد پیش از امیرزاده که چند نفر سوار بفرست در کوت فیلی اگر آنها پیاده می‌شوند خبر بیاورد نواب امیرزاده آنوقت حالت این را نداشت که این کارها را بکند خبر از خودش نداشت چه می‌دانست سوار کجا پیاده کجا رفته بود میان گودالی نشسته بود هر سربازی که از سنگر فرار کرده بود می‌آمد می‌پرسید باز هم دعوا می‌کنند یا رفته‌اند پشت سر آن آدم نواب والا یوزباشی را فرستاد که بدو چند نفر از سواران حسینقلی خان بفرست برود کوت فیلی و خودت برو امیرزاده را برادر ببر اردوی خودم و از آنجا برو سنگر خبری بیاور.

یوزباشی آمد خدمت امیرزاده از آنطرف وقتیکه غراب اولی داخل باین شط شد که رو بسنگر آقاجانی خان آمد آقاجانی خان تیر خورده بود و سنگر خالی شده بود قورخانه سنگر آقاجانی خان هم آتش گرفته بود در غراب اولی از سنگر آقاجانی خان و محمد مراد خان هیچکدام توپ انداخته نشد تا غراب دویمی که آمد یک توپ از سنگر محمد مراد خان انداخته شد میرزا فضل اللّه هم در سر خمپاره بود از اول دعوا تا آنوقت سه تیر خمپاره انداخته بود چوب نخل خورده بپاش او را هم با آقاجانی خان آوردند دارد وی نواب والا.

وقتی خبر تیر خوردن آقاجانی خان و خالی شدن سنگر بنواب والا رسید دستخط برای اصلان خان یاور بهادران فرستاد که سنگر را خالی مکن انشاءاللّه منصب سرهنگی بتو می‌دهم فرستاد علینقی خان را با فوج مأمور بسنگر آقاجانی خان کردند وقتی که فوج کزاز داخل نخلستان شدند متفرق شدند خود علینقی خان با چند نفر صاحب منصب و سی چهل نفر سرباز آمدند بسنگر محمد مراد خان آنجا ماندند بسنگر آقاجانی خان رفتند.

وقتیکه سنگر آقاجانی خان خالی شد که توپچی و سرباز هر دو رفتند و رستم بیک یاور هرقدر گفت اطاعت نکردند سنگر محمد مراد خان هم خالی شد فوج بیات هم رفت محمد مراد خان از میان سنگر هی می‌گفت بیات کسی به بیات هم گوش نداده رفت خبر خالی شدن سنگر محمد مراد خان هم که رسید اصلان بیک یاور را با سرباز فراهانی فرستادند بکمک او هم باول نخلستان که رسید سربازان متفرق شدند چند نفری صاحب‌منصب و خود اصلان بیک باده بیست نفر سرباز رفت بسنگر دید که حضرات نشسته‌اند گفت چرا دعوا نمی‌کنید از نشستن کاری ساخته نمی‌شود راست شوید فکری بکنیم گفتند کار از فکر گذشته مگر نمی‌بینی گفته بود راست شویم برویم آن سنگر بلکه کاری بکنیم آنها نرفته بودند خودش با چند نفر صاحب‌منصب و سرباز رفته بود آن سنگر دید سنگری بجا نمانده کسی نیست دوباره مراجعت باین سنگر کرده بود نواب والا از سنگر فوج قدیم محمد طاهربیک یاور را فرستادند باین سنگرها که بیاید و خبر ببرد او هم که آمد دید حضرات نشسته‌اند در سنگر محمد مراد خان محمد طاهر بیک گفت چرا ایستاده‌اید دعوا نمی‌کنید گفتند چه کار کنیم کار از کار گذشته سر مال پدرمان که دعوا نمی‌کنیم محمد طاهر بیک در پیش آنها می‌نشیند گلوله توپ می‌خورد بدیوار سنگر خراب می‌شود سر محمد طاهر بیک از شاخهای نخل که میان دیوار بود خار آنها صورت محمد طاهر بیک را زخم می‌کند زخمش جزئی بود اما خون زیاد می‌آید او را بدوش گرفته می‌برند قبل از رسیدن محمد طاهر بیک بسنگر نواب والا وزیر می‌فرستد بسنگر وقتیکه وزیر می‌رسد بسنگر می‌بیند همه حضرات نشسته‌اند می‌گوید چرا دعوا نمی‌کنید محمد مراد خان می‌گوید وزیر چه دعوا کنیم الان بقدر دویست نفر از فوج من کشته شده است وزیر گفت واقعا راست می‌گویی محمد مراد خان گفت و اللّه بسر خودت دویست نفر کشته و زخمدار می‌شود علینقی خان می‌گوید توپچی رفته ما هستیم توپچی را بیاورید توپ بیاندازد دعوای توپ است از سرباز کارسازی نمی‌شود شاهسوار بیک نایب توپخانه هم آنجا بوده باو می‌گوید شاهسوار بیک چرا توپ نمی‌اندازی می‌گوید وزیر هشت نه نفر توپچی داشتم یکی کشته شد است پنج نفر هم زخمدار است دو نفر با خودم سه نفر هستیم وزیر می‌گوید بنا بخاطر من دلم می‌خواهد خودت یک توپ پر کنی بیاندازی می‌گوید من هستم از آن توپچی‌های سنگرهای دیگر بفرستید دعوا می‌کنم توپچی دیگر سنگر آقا جانی خان بود که بعد از تیر خوردن آقا جانی خان اسب توپخانه را سوار شده رفتند یوزباشی هم بعد از آنکه امیرزاده را باردو رساند مراجعت کرد بسنگر وزیر این اوضاع را دید یوزباشی را فرستاد خدمت نواب والا که اوضاع اینجا چه قسم است چه می‌فرمائید خودش هم رفت گفت شما بمانید تا من کمک بفرستم مردم که خبر داشتند دیگر کسی نیست کمک از کجا می‌فرستند بالمره دست از هم داده راست شدند بیرون آمدند میرزا رضای نایب توپخانه و شاهسوار بیک اسب‌ها را بستند بتوپ از سنگر بیرون آمدند اصلان بیک یاور با سرباز و صاحب‌منصب توپ میرزا رضا را کمک کرده از نخلستان بیرون آوردند شاهسوار بیک توپ را از سنگر بیرون آورده نزدیک سنگر چوبی بود توپ کله کرده افتاد میان جوب آمد به محمد مراد خان سرتیپ گفت توپ مانده گفت سرباز ببر بیرون بیاور هرچه بسرباز و صاحب‌منصب بیات گفت بیایید توپ را بیرون بیاوریم کسی گوش نداد مدتی هم در سر توپ مانده بود بعد از آنکه دید کسی نمی‌آید توپ را گذاشت و آمد قبل از آنکه محمدطاهربیک رسید نواب والا آدم فرستادند سنگر ما که توپ و سرباز را بردارید بیاورید ما توپ و سرباز را برداشته توپ را از پشت محمره روانه کرده خودمان با سرباز از میان شهر آمدیم چون‌که نزدیکتر بود وقتیکه محمد طاهر بیک رسید نواب والا خون را که دید خود را باخت گفت محمد طاهر بیک سنگرها چه قسم است گفت سنگرها همه خالی شد مردم رفتند بسرتیپ کفت ایستاده چه کنی سرتیپ هم وقتی که خبر تیر خوردن آقا جانی خان و خالی شدن سنگر رسید فرستاده بود شترهایش را از صحرا آورده بودند بنواب والا عرض کرد بروید جلو مردم را بگیرید نواب والا هم اسب خواست اسبش هم آنجا زین کرده حاضر بود سوار شدند فرمودند تو هم توپ را بردار بیاور بمحض اینکه نواب سوار شدند افتاب گردانش که آنجا بود در حضور سرتیپ چاپیدند قوری قندان نقره نواب‌والا را به هرچه بود بردند سرتیپ هم ابدا حرف نزد نواب والا آمدند در دروازه رسیدند بسربازها فرمود توپ را چه کردید عرض کردیم از پشت محمره می‌آید فرمودند سنگرها خالی شد سرباز را بردارید بروید اردو پیش امیرزاده تا من بیایم خودشان رفتند اردوی امیرزاده را روانه این اردو نمایند ما با سرباز رفتیم در چادر محمد رحیم خان که آقا جانی خان و امیرزاده آنجا بودند میر فضل اللّه هم آنجا بود بعد از رسیدن ما سرتیپ امد گفت بسرهنگ که چرا مردم را اینجا نگهداشته‌اید بگذارید بروند بنه و اسبایشان را بیاورید گفتیم شاهزاده فرموده نگاهداریم گفت بروند اسبایشان را بیاورند نمی‌بینی غراب بالا می‌آید وقتیکه نزدیک رسید توپ می‌اندازند دیگر نمی‌شود رفت آنجا.

سربازها رفتند سرتیپ آمد پیش امیرزاده پرسید سرتیپ کجا بودی چرا آمدی بنا کرد فضاحی کردن آنقدر فضاحی کرد که نمی‌توان نوشت و هزار فحش بخودش و شاهزاده داد.

در این بین نواب والا رسید فرمود سرتیپ می‌توانی خدمتی بپادشاه بکنی توپ را بیرون بیاوری عرض کرد صاحب‌منصبها که از سنگر آمدند می‌گویند نمی‌شود که بروی سنگر توپ می‌اندازند اسب توپخانه را هم بردند بعد از آن از امیرزاده پرسید که میرزا فضل اللّه را چه می‌شود عرض کرد پایش زخم برداشته است فرمود زخمش زیاد است یا کم است عرض کرد جزئی است علی الظاهر اما درد زیاد دارد بعد از آن فرمودند آقا جانی خان مترس خوب می‌شوی انشاء اللّه حکایتی نیست عرض کرد قربانت شوم می‌خواهی چه حکایت باشد سالهای سال پشت در زیر سایه مرحمت پادشاه اسلام پرورش یافته‌ام صاحب‌منصب و عزت و دولت شده‌ایم برای چنین روزی که بکشیم یا کشته شویم کاش صد جان می‌داشتیم و همه را در راه دین و دولت فدا میساختیم شکر می‌کنم خداوند را که چنین نعمتی را کرامت فرموده بمن که باعث نیکنامی در دنیا و تخفیف عذاب معصیتها است در آخرت نیکنامی در دنیا اینست که نعمت پادشاه را بر خود حلال کردم و عاقبت امرم بروسفیدی انجامید و تخفیف عذاب معصیت در آخرت اینست که جهاد با کفر کردم که در خرابی ملک و ملت هر دو هستند تا توانستم جهاد کردم حالا که می‌میرم کشته شدم هرچه نواب والا فرمودند او هم از این جوابها عرض می‌کرد.

در این بین میرزا عبداللّه از آن دور آمد نشست پهلوی آقا جان خان گفت مردم همه رفتند راست شو برویم نواب والا گفت میرزا عبداللّه من تا زنده‌ام آقا جان خان را نمی‌گذارم خودم بروم آقا جان خان عرض کرد قربانت شوم من که می‌دانم خواهم مرد اگر چنانچه مرا گذاشته بودید تا زنده هستم در میان سنگر باشم هر وقت هم که بمیرم آنجا بمیرم بهتر بود از اینکه اینجا آورده‌اید حالا هم اینجا بمیرم بهتر است از اینکه دو قدم آنطرف‌تر بمیرم مرا بگذارید همین‌جا باشم نواب والا فرمودند مترس خودم ترا می‌برم گفت کجا می‌روید چرا می‌روید چه شده است که می‌روید خبر می‌برید که دو ساعت دعوا کردیم و آمدیم.

در این بین علیخان یاور کزازی آمد نواب والا پرسید کجا بودی گفت آن کشتی که رد شد بالا عقب او رفتم تا جایی که ایستاد تا من ایستاده بودم بقدر سیصد نفر سوار از میان کشتی بیرون آمد از طرف دیگر چند نفر بختیاریها آمدند که سوار انگلیس الان از نخلستان بیرون آمد و خواهد ریخت میان اردو نواب والا به محمد حسن خان سرتیپ فرمود بیا برو جلو مردم را برگردان عرض کرد از اول کار را ضایع کردید و خانه مردم را خراب کردید حالا مردم بچه امیدواری برگردند می‌خواهند مردم را بکشتن و اسیری بدهید خودتان باسیری بروید الان سوارش بیرون می‌آیند زودتر بروید بلکه در نخلستان جلو مردم را نگاهدارید نواب والا پرسیدمحمد باقر خان سرتیپ و علینقی خان در کجا هستند گفتند محمد مراد خان رفته بلکه بتواند جلو مردم را بگیرد علینقی خان لب شط با وزیر سرباز را می‌گذرانند نواب والا وزیر را خواستند علینقی خان ماند که سرباز فوجش را بگذراند.

وقتی که وزیر قشون جزیره را می‌گذراند حاجی جابر خان آمد اینطرف خدمت نواب والا عرض کرد چرا می‌روید حکایتی نشده از قشون ما چندان تلف نشده بعد از قرنی خدمتی اتفاق افتاده از برای پادشاه اگر امروز هم ما کوتاهی بکنیم تا قیامت روسیاه خواهیم نواب والا فرمود جز خجالت جواب دیگر ندارم عرض کرد قشون میان جزیره هرچه هستند سوای عرب بیاورید این طرف جزیره را اگر آنها بگیرند نقلی نیست چرا بی‌جهت می‌روید خودتان را مقصر و دولت را بدنام می‌کنید هرقدر از این عرضها کرد سودی نبخشید آخرش بنا کرد گریه کردن عرض کرد مرا تمام کردی در میان عرب تا قیام این ننگ را بخانواده من گذاشی بدنام کردی دیگر نمی‌توانم در میان عرب زیست کنم بجهت این‌که همین کشتی جنگی انگلیسی با قشون آمد خواست فلاحیه را بگیرد و عرب با پانصد نفر جمعیت بی‌توپ و قشون دولتی تمام قشون انگلیس را قتل کردند یکنفر نگذاشتند بیرون برود پانصد عراده توپ گرفتند که حالا اکثری هست خودتان هم شنیده‌اید حالا با این قشون و این استعداد چرا بایست شکست بخوریم در میان عرب برای من خیلی ننگ است آنوقت که عرض کردم لب آب سنگر نبندیم سرکرده‌ها بشما عرض می‌کردند این دروغ می‌گوید با انگلیس راه دارد و سرکار هم گوش بحرف آنها دادید تا همه را تمام و بدنام کردید فرمود هرکاری بود گذشت حالا دیگر چاره نیست عرض کرد حالا بهتر چاره دارد قشون را اگر بتوانید برگردانید در همین نخلستان می‌مانیم آنها امروز قشونشان بیرون آمده نمی‌تواند توپ بیرون بیاورد اگر بیرون بیاورد جزئی نه از قشون او که الان از کشتی بیرون آمده کارسازی می‌شود همه انباری هستند و نه از توپش سرباز او نمی‌تواند صد قدم بدود اگر بقدر پانصد نفر سرباز برگردد امشب آنچه بیرون آمدند همه را قتل می‌کنم فرمودند چاره نیست او برگشت رفت نواب والا آمد و تا یکساعت بغروب مانده بود پسر حاجی جابر خان با عرب و بلوچ دعوا را موقوف کرده رفتند محمد مراد خان در خرابه نشسته بود نواب والا فرمودند مردم بروند نخلستان آنجا بمانند بمحمد حسن خان فرمودند تو هم زود برو بعد از آنکه سرتیپ بنه نواب والا را بار کرده روانه کرده بود بنه خودش هم پیش رفته بود آقا جان خان هم نشست میان کالسکه نواب والا.

بعد از آنکه مردم آمدند هنوز به نخلستان نرسیده خبر آوردند سوار انگلیس آمد حکم بر ستم بیک یاور کرد که قورخانه را آتش بزن قورخانه را آتش زدند قورخانه امیرزاده مانند در سنگرهای فراهانی هم آنچه آورده بودند ماند سنگر آقا جان خان را هم آتش زدند از محمد مراد خان هم قدری انداخته شد باقی ماند توپها هم توپ سنگر آقا جان خان ماند سه عراده از محمد مراد خان دو عراده توپ میرزا رضای نایب بیرون آمد پنج توپ در جزیره ماند یک خمپاره و سه توپ چدن ماند کلا چهارده توپ و خمپاره ماند اما از آنطرف سردارمان تمام بنه و اسبابش را آورد در نخلستان آنجا تمام مردم افتادند بخیال اینکه اردو خواهد ماند.

بعد از آنکه مردم آمدند نخلستان محمد مراد خان فرستاد که جلو مردم را نمی‌توان نگاهداشت حضرات سرتیپها یعنی محمد مراد خان و محمد حسنخان آمدند در کالسکه آقا جان خان نشستند مردم هم افتاده بودند بختیاری از عقب رسید از مردم رد شدند یا اللّه اللّه سوار انگلیس آمد مردم راه افتاده بودند بطور تعجیل سرکرده‌ها سوار شدند راه افتادند و ابدا بیک نفر سرباز نگفتند بمانید نواب والا هم عقب بود منتظر آمدن او هم نشدند رفتند از همین نخلستان که راه افتادند بیدقها را پنجه و پیراهن گذاشته میان بقچه و ترکشان بسته سوای آقا جان خان او هرچه داشت پیاده و سوار بقدر صد نفر هم سرباز در پای بیدقش بود با کالسکه خودش.

علینقی خان در نخلستان نیامد عقب بود تا آنوقت مشغول گذراندن سرباز جزیره بود لیکن مجال اینکه تمام سرباز را بگذراند نکرد قدری از سرباز ماند سرهنگ فوج همراه خودش گذشت قدری هم از سربازش گذشت بیدق فوج با صد نفر سرباز ماند از فوج سیلاخوری هم موسی خان یاور با نصف سربازش گذشت باقی ماند زین العابدین خان با سوارش تمام ماند. هرچه در جزیره سرباز ماند زین العابدین خان همه را جمع کرد پیش خودش برداشت رفت در شاخه بهمشیر طرف چپ و فلاحیه آنجا پول داده خودش و سرباز را گذراندند عرب بهوای اینکه قشون شکسته است و دست از هم خواهند داد آمدند که سرباز را برهنه کنند زین العابدین خان نگذاشت سرباز متفرق شود همه‌جا با خودش آورد و با عرب هم دعوا کرد تا آمد باهواز بیدق فوج امرائی را هم با خودش آورد با همان حالت که بود.

اما از اینطرف ما شا اللّه سرکرده‌ها پنج ششهزار قشون هفت عراده توپ داشتند کسی پشت سرشان نمی‌آمد نه عرب نه انگلیس بیدق که علامت پادشاه است در میان قشون خواباندند پیراهن پنج بیدق را برداشته بترکشان بستند ببینید کسی که یکذره غیرت و مردانگی دارد این حرکت را می‌کند که پنج ششهزار قشون داشته باشد نه دشمن عقب سر باشد نه کس دیگر دشمن میان آب اینها در خشکی این قسم حرکت کنند و بطوری خود را ببازند و از دست بدهند که هر یک صاحب یک فوج و دو فوج باشند نتوانند پنجاه نفر سرباز دور خود جمع‌آوری نمایند که پای بیدق راه بروند و باعث این حرکت وجهی دارد که کسی دیگر نمی‌داند مگر آنکه کسی که از حالت و سلوک رفتار سرکرده در میان فوج باخبر باشد جهت این را می‌داند و شرح این فقره در آخر کتابچه نوشته می‌شود.

محمد حسن خان و محمد مراد خان سرتیپ که آمده بودند جلو مردم را نگهدارند وقتی که مردم راه افتادند آنها هم سوار شدند. نواب والا عقب بودند خودش با دو سوار این بی‌غیرتها وقتی سوار شدند نگفتند سردار ما عقب است بمانیم او هم بیاید شاید می‌گویند سوار انگلیس بیرون آمده عقب اردو بیاید نواب والا تنها است ما بمانیم با او باشیم هرجا او می‌رود باهم برویم ابدا باین خیال نیفتاده بنا کردند رفتن.

علینقی خان عقب بود از قراریکه گفتند تا غروب آفتاب مانده بود.

در لب آب و سرباز را گذرانده بود از سربازش چندان نمانده اگر بقدر ده پانزده نفری مانده بود وقتی هم که آمده بود بیاید اسبش را رجب خان یاور سوار شده بود آمده بود قدری راه پیاده آمده سوار و پیاده انگلیس هم بیرون آمده بود علینقی خان هم دیده بود متعرض نشده بودند تاریک بوده نشناخته بود بآدمهایش رسیده بود و یک یابو آنها داشتند سوار شده بود و از علینقی خان عقب‌تر کسی نبود.

اردو از نخلستان که راه افتاد دیگر کسی از کسی خبردار نشد هرکس براست خودش بنا کرد رفتن تا یکساعت زیادتر از شب گذشته در کنار شط خواستند بمانند مردم افتادند اما چه افتادنی یک معرکه بود که نمی‌توان نوشت مگر کسی دیده باشد هشت نه هزار قشون بی‌سروته آقا عقب نوکر می‌گردد نوکر عقب آقا رفیق عقب رفیق یکدیگر را صدا می‌زنند هرکس در گوشه آتش روشن کرده در همین وقت اگر دو تیر توپ و ده تیر تفنگ انداخته شده بود البته دو سه هزار نفر کشته می‌شد چرا که شب تاریک و کسی از کسی خبر نداشت بقدر ساعتی بعضی از مردم آنجا توقف کرده بعضی جلو رفتند ابدا نماندند بعضی هنوز ترسیده چرا که تمام صاحب‌منصب مال نداشتند آنها که عقب بودند می‌رسیدند و می‌گذشتند اینها هم که مانده بودند دیدند آنها می‌روند راه افتادند کسی بپای کسی نایستاده همه از لب شط می‌روند تا صبح باین قسم رفتند صبح هم تا وقت نهار رفتند وقت... فوجهای فراهان رسیدند چونکه صبح روز دعوا وقتی آقا جان خان تیر خورد و خبر آوردند شکست سنگرها قبل از آنجه بنای شکست بشود محمد حسن خان یکنفر سلطان از فوجهای خودش فرستاد عقب مال فوجها چونکه مال فوجهای فراهان در نه فرسخی بود از آن فوج‌های دیگر در چهار پنج منزلی بود مال این دو فوج رسید اما همه بی‌جل و جهاز و زین از آنجا تا اهواز هرکس در صاحب‌منصب فوجهای دیگری که آشنا بودند سوار پیاده آوردند در وقتی که مال فوج فراهان رسید تا یک منزلی محمره مشهور بره والی بود نواب والا با سرکرده‌ها جلو رفتند که در نخلستان جلو مردم را نگهدارند مردم دیگر آمدند تا ظهر بسبعه که دو منزلی محمره بود آنجا بعضی رفتند بعضی نرسیده چونکه توپها در آنجا بود بهوای توپها ماندند. وقت غروب راه افتادند برای نخلستان اردو در آنجا مانده فردای آن روز هم ماندند شب که شد سربازها که عقب بودند راه را گم کرده و از رفقاشان دور افتاده چند تیر تفنگ انداختند بیکمرتبه اردو بهم خورد نزدیک بود که در همین شب متفرق شوند چند نفر از سربازها که از عقب آمدند گفتند تفنگها را ما انداختیم قدری مردم خاطرجمع شدند آرام گرفتند.

آقا جان خان در همین نخلستان وقت مغرب فوت شد نعش او را با صد نفر سرباز از فوج بهادران روانه اهواز کردند. دیگر شصت رأس اسب هم از اسبهای توپخانه بچمن که رفته بودند با مال فوجهای فراهان آمد صبح که بنای حرکت شد گریخته بودند آنها را هم در میان اردو پیدا کرده بستند به توپ باز توپ حرکت نکرد اسبش کم چونکه اسبها کاه و جو ابدا نخورده چه در این دو شبانه‌روز که هیچ نخورده بودند در ایام توقف در محمره کاه ابدا بلب این زبان‌بسته‌ها نخورده و حال آنکه همه روزه از فلاحیه کشتی کشتی کاه می‌آوردند منحصر بود برای سرطویله نواب والا و وزیر زیاد اگر می‌آمد انبار می‌کردند برای روز تنگ در وقتی هم که از محمره راه افتادند سه قطار از نواب والا دو سه قطار قاطر از وزیر کاه و جو بار کردند روزی یکوقه جو باسب توپخانه می‌دادند اگر چنانچه مهتر مروت داشت آن جو را می‌داد تمام اگر نداشت قدری او برمی‌داشت این اسب زبان‌بسته صبح که جو را می‌خوردند بسته بود دیگر نه علف نه کاه زیاد که گرسنه می‌شد سرگین می‌خورد حتی سرگین هم بقدر کفایت نبود که بخورد چرا اسبی که کاه نخورد سرگین ندارد و از این جهت اسبها قوت نداشتند که توپ را بکشند دیدند که توپ زمین مانده نواب والا فرمودند ۴ پوند میرزا رضای نایب را که بهزار مشقت آورده بود بگذارند میان کشته آمد عرض کرد من این توپ را با اینکه بغل قنداش شکسته بود آوردم حالا می‌گذارید میان کشتی چه اعتبار دارد فرمود اعتبار کشتی زیادتر است زودتر می‌رسد.

آن توپ را گذاشتند میان کشتی وارد و حرکت کردند دو منزل هم از نخلستان تا اهواز کرده صبح و شام هم باز توپ می‌انداختند تا اردو وارد باهواز شد روز ورود باران شدیدی می‌آمد مردم همه بی‌چادر بی‌منزل از بالا باران و زمین آب تمام سرباز و صاحب‌منصب در زیر باران شب را صبح کردند مگر نواب والا و امیرزاده و وزیر محمد حسن خان سرتیپ خودش و چادر آدم‌هاش تمام آورده بود چونکه شتر داشت تمام اسبابش را آورده دو سه خروار هم آرد و برنج بار کرد آورد یک زاویه (؟) را که جان دو فوج در صحرای عربستان بسته باو بود گذاشت و از آنطرف جمیع سلطان و صاحب‌منصبهای دو فوجش پیاده می‌آمدند و از بس عاجز شده بودند بزانو راه می‌رفتند سوای دو دیگ حمام و تجر و پوش چادرش از وزیر هم بشرح ایضا بعلاوه چهار و پنج قطار قاطر کاه و جو کردند محمد حسن خان هم آرد و جو و برنج بار کرده اما چند نفر سرباز ناخوش داشتند از دو فوج نتوانستند در وقت راه افتادن اردو پیاده بیایند ماندند اینها هم نیاوردند آمدند پیش سرتیپ که سرتیپ بگو ما را سوار کنند بنا کرد بفحش دادن که پدر سوخته‌ها دیوانه هستید کجا سوار کنم گفتند سر شتر گفت شتر بار دارد گفتند بارشان جو است آرد و برنج ما بقدر اینها سرتیپ می‌توانیم خدمت بکنیم گفت پدر سوخته‌ها مگر همه سوارند که شما پیاده بروید یواش‌یواش بعد از آنکه بیچاره‌ها مأیوس شدند بعضی در همان محمره ماندند بعضی که پاگیر بودند از ترس جان آمدند. یکی دو تا رفته بودند خود را بجرگه اعراب که در میان نخلستان بودند رسانده بودند یکی دو تا در همان بیابان مانده بودند و مردند اینها هم که در محمره بودند بعد از آنکه قشون انگلیس آمده بود ناخوشها را با زخمدار و ناخوشهای سایر افواج برده حکیم و جراح سرشان گذاشته پارۀ که خوب می‌شدند خرجی می‌دادند مرخص می‌کردند پارۀ مردند.

حقیقت نمی‌شود باکفایت‌تر از این سرکرده‌ها و سردارها و باغیرت که در آن ساعت که اردو بیاید از محمره دل سنگ آب می‌شد بجهت تظلمی که سربازهای ناخوش می‌کردند محمد حسن فحش می‌داد چند نفر سرباز را گذاشت تلف شدند و آرد بار کرد آورد و چند نفر سرباز دیگر که ناتوان بودند نتوانستند سوای تفنگ و قلیلی آرد بیاورند آن آرد را تا نخلستان خوردند از نخلستان بانطرف که سروته اردو جمع شد آمدند پیش سرتیپ که ما گرسنه مانده‌ایم بنا کرد فحش دادن که پدر سوخته‌ها مگر انبار با من است گفتند سرتیپ بار شترت آرد است کسر بگذار گفت پدر سوخته کی جیره بتو می‌دهد که من کسر بگذارم گفت پس سرتیپ من چکار کنم گفت رفیقت دارد برو از او قرض کن گفت جائی که تو داری ندهی رفیقم چرا می‌دهد.

با اینحال و سلوک رفتار سرکرده دیگر چه توقع ایستادن و جان دادن از سرباز می‌توان کرد اما با اینحالت و رفتارها غیرت و حمیتی که از اکثر سربازها دیده می‌شد نفر بنفر از سرکرده‌ها هرگز اینگونه غیرت ندیدیم مثلا از وقتی که راه افتادند در هر کجا که سربازها دور هم جمع می‌شدند باهم می‌گفتند حضرات اگر ما زنده باشیم برویم بعد از این بولایت یا الان که می‌رویم از اهل این ولایت هرکس هست که روز اول ورود ما باین ولایت ما را دیده حالا باین حالت می‌بیند دیگر چه زبان داریم ما که پیش این مرد حرف بزنیم آیا چگونه در پیش زنهامان از خجالت برویم آیا آنچه سرزنش بما کنند از دوست و دشمن چه بگوئیم در جواب آنها پارۀ دیگر می‌گفتند بر ما چه تقصیر است دعوا سرباز نبود که ما دعوا کرده باشیم می‌بایست سردار سرکرده‌ها درست طرح دعوا بریزند تا ما دعوا کنیم وانگهی آنها می‌بایست بایستند اگر چنانچه مادام که آنها بودند ما فرار می‌کردیم جای سرزنش دارد در صورتیکه آنها بگویند بیا بروید تقصیر ما چیست پاره دیگر چنانچه این سرتیپها بروند طهران اولا از خجالت چه قسم می‌روند دویم اگر چنانچه کسی بپرسد که چرا فرار کردید اینها چه جواب می‌دهند آیا جواب دارند بدهند یا خیر و حال آنکه چندین سالست که مبالغ کلی مال شاه را و مواجب و جیره ما را خوردند پاره دیگر می‌گفتند و اللّه ما راضی بودیم در محمره یا کشته شویم یا بمیریم و این روز را نه‌بینیم چندین مرتبه دیدم که این حرفها را سرباز می‌زدند و از این سرتیپها هم سواره می‌گذشتند گفتند سربازها راست شوید راه بروید در جواب گفتند حقیقت خیلی کار خوبی کرده‌اید فتح نمایانی کرده‌اید زبان درازی داشته باشید حرف هم بزنید دیدم ابدا از خجالت بروی خود نیاورده و رد شدند و اللّه هرچه سربازها می‌گفتند حق داشتند و راست می‌گفتند نمی‌توان گفت چه‌قدر بی‌انصافی و بی‌غیرتی کردند خود را از دست دادند و جمعی را خجل و شرمنده کردند تا سالهای سال این بدنامی را در دولت گذاشتند.

باری فردا صبح که شد نواب والا تشریف آوردند لب شط که تشریف ببرند آنطرف جایی برای افتادن اردو مشخص کنند که نصف اردو با نواب امیرزاده بروند آنطرف خودشان بمانند اینطرف زین العابدین خان از آنطرف آمد خدمت نواب والا رسید التفات و نوازش فرمودند در این بین کاغذی از ماجرای آن کشتی که توپ در میانش رسیده نوشته بود که سه تا کشتی دودی رسیده در آن نزدیکی لنگر انداخته می‌آیند باهواز در عصری چند نفر سوار با اسب و توپچی بفرستند این توپ را از همین‌جا بیرون بیاورند از خشکی ببرند از روی آب مشکل است می‌ترسم آنها بزنند و توپ را بگیرند نواب والا کاغذ را خواند بعد زین العابدین خان را مرخص کرد برود آنطرف فرمود من فردا می‌آیم آنطرف بنا کردند گردش کردن بعد رفتند میان سراپرده سرکرده‌ها را خواست که مشورت کنند از اینطرف اهل اردو و کشتی را دیده همهمه میان اردو افتاد و صاحب‌منصبها مردم را آرام دادند سرکرده‌ها آمدند خدمت نواب والا این‌طور قرار دادند که اردو از لب آب کنده بروند پشت تلها که قدیم شهر بود بقدر دو هزار قدم از آب دور فوجها را حاضر کردند نظامی در آنجا ماند... بردند زدند بقاعد پشتیوان تلها نظامی هم رفت قورخانه که در آنجا بود او را هم بردند اما جواب آن مرد ناخدا را ندادند نه آدم فرستاد نه اسب نه توپچی نه سرباز را و حال آنکه یک فرسخ کمتر بود فاصله کشتی بیجهت و سبب توپ را گذاشتند تا فردا کشتی دودی رسیده توپ را ضبط کرد.

شب که شد حکم کردند هر فوجی جلو خود را سنگر بکنند سرکرده‌ها شب آمدند چادر محمد حسن خان که مشورت کنند بنا کردند حرف زدن گفتند مصلحت اینست که اردو برود نهر هاشم بچند جهت یکی آنکه آنجا میان ولایت است دویم آنکه آبادی هست ذخیره ممکن می‌شود سادات نهر هاشم مردان خدمتکاری هستند از هیچ نوع خدمت کردن مضایقه از سوار دادن ذخیره دادن جهت اینکه از نهر هاشم تا اهواز چهار فرسخ است مادام که اردو آنجا باشد انگلیس از اهواز رد نمی‌شود برود شوشتر و این اردو را پشت سر بگذارد از اینکه گذشت چنانچه بخشکی بیرون بیاید آنجا بماند ممکن است شبیخون بزنیم و اگر باین طرف بیاید در خشکی هم یکدفعه ما دعوا می‌کنیم یا او ما را تمام می‌کند یا ما او را شکست می‌دهیم جهت دیگر اینکه از این‌جا به محمره بیست فرسخ است سوار از اعراب جمع کرده می‌شود دست‌برد زد.

این قرارها را داده متفق و یک جهت شدند که امشب بروند خدمت نواب والا و بهر قسم هست او را باین مرحله راضی کنند در این بین فراش آمد خواست گفتند دیگر بهتر که ما را خواسته رفتند آنجا بنای حرف زدن با محمد مراد خان او هم بنا کرد بحرف زدن بگوشه و کنایه اسمی از نهر هاشم آورد که آنجا هم اگر برود بد نیست.

نواب والا راضی نشدند فرمودند جایی را صبح بروید در دو فرسخ از اهواز و آب دور مشخص نمایید می‌رویم آنجا بعد از آنکه نواب والا این حرف زدند را یکی از اینها نگفتند که این خوب نیست دو فرسخ از اهواز و آب دور جایی نیست آنجا از گرسنگی و تشنگی هر دو تلف می‌شویم همه گفتند بلی این راست است که می‌فرمایید نمی‌دانم منظور نواب والا این بود که جایی برود که کسی دیگر او را پیدا نکند از دوست و دشمن اینقدر ترس برداشته بود نواب والا را صحرای عربستان را دیده می‌داند که صحرای عربستان دو فرسخ از شط دور است نمی‌توان زیست کرد از تشنگی اعم از اینکه ذخیره باشد یا نباشد نهر که نمی‌شود بیرون آورد باری این قرار را در حضور نواب والا دادند بعد از آنکه آمدند چادر با همدیگر بحث می‌گرفتند که تو چرا حرف نزدی او می‌گفت تو چرا حرف نزدی بعد از آن قرار دادند صبح جمع شوند یکجا که قرار حرکت را بدهند.

صبح که شد سادات نهر هاشم با مولا محمد پسر مولا فرج‌اللّه والی هویزه رفتند خدمت نواب والا عرض کردند مصلحت اینست که اردو بیاید نهر هاشم آنجا هرچه عرب داریم جمع می‌کنیم آنجا بقدر دو هزار سوار درست می‌کنیم دو قسمت می‌شود یکشب بدر می‌روند محمره شبیخون می‌زنند بطوری آنها را عاجز کنند که خودش تنگ بیاید بروید میان کشتی از بابت ذخیره هم اگر چنانچه تشویش دارید مادام که یکمن ذخیره از جو گندم برنج داریم برادروار باهم می‌خوریم از خارج هم هرقدر ممکن شود خودمان می‌فرستیم می‌آوریم می‌آورند نروید شوشتر آنجا که رفتید دست شما از ولایت کوتاه می‌شود و اگر انگلیس آنجا بیاید آنجا هم نمی‌توانید بمانید عبث عبث مردم را از خودتان مأیوس نکنید و دشمن را شیرک مکنید ماها تا جان داریم دعوا می‌کنیم ما را ذلیل کفار نکنید هرقدر گفتند نواب والا قبول نفرمودند می‌رویم شوشتر آنجا چادر اوضاع درست می‌کنیم بعد می‌آییم عرض کردند اینجا هم شوشتر بفرستی شوشتر چادر بیاورند سیاه‌چادر هم ممکن می‌شود امروز عیب هم ندارد و اگر بجهة رفع حاجت سیاه‌چادر بزنی برای سرباز نشد هرقدر گفتند قبول نفرمودند.

حقیقت خداوند می‌دادند غیرت‌ورزی که از تمام اهل آنولایت دیده می‌شد از هیچ رعیت و هیچ دیده نمی‌شد با وجود آن ظلمها و تعدیات نواب والا که سالهای سال با اهل آن ولایت کرده بود فکر می‌کردیم اگر روزی شود که این قشون صدمه بخورد اول عرب مردم را لخت می‌کنند می‌کشند بعد از آن اتفاق قضیه بعکس شد هرقدر سردار انگلیس خواست طوری بشود که مردم بروند خدمت کنند نرفتند ابدا مگر پاره مردم مفسد که در همه‌جا هست و قرار همه ولایت اینست که از این قبیل و بجهت دو نفر که این قسم حرکت کنند نمی‌توان یک ولایت را بدنام کرد و خشک‌وتر را داخل کرد انصاف خوب است هرگاه یکذره عرب فهمیده بود که مشایخ و بزرگان عرب میل دارند و اللّه نمی‌گذاشتند یک نفر از این قشون درست درست شوشتر برسد.

باری صبح که شد محمد مراد خان و علینقی خان آمد چادر محمد حسن خان گفتند برویم و سوار شویم حصار اردو مشخص کنیم راست شدند هرکس رفت منزل خودش که سوار شوند بروند بعد از رفتن آنها محمد حسن خان گفت بنه را بار کنید با خودمان می‌بریم هرجا مشخص شد پایین می‌آوریم چادرش را انداخت بنا کردن بار کردن سرباز هم بنا کرد بار کردن هرقدر سرباز گفتند شما حالا بار نکنید گفتند جایی که بنه سرتیپ بار شود ما چرا بار نکنیم سرباز هم بنا کردند بار کردن از فوج کزار هم بنا کردند چادر علینقی خان را انداختند بعد از رفتن سرکرده‌ها بچادر خودشان کشتی دودی نمایان شد نواب والا فرستاد پیش محمد مراد خان که ساعتی نروید محمد مراد خان و فوج بهادران هیچ حرکت نکردند چادرهاشان همان حالت که بود بود.

اما اینطرف اردو که فوجهای فراهان و کزاز بود تمام بار کردند نواب والا خبر شدند امیرزاده را فرستاد هرقدر خواستند بارشان را پایین بیاورند نشد آخر همانطور شتر را خواباندند با بار از سرباز هم نگاه داشتند محمد حسن خان سرتیپ وقتیکه همه اردو حرکت بار نکردند و بنه او چادرش بار شده بود قسمی است آمد داخل سرباز نظامی سرهنگ امیرزاده گفت سرتیپ چرا چادرت را انداخته گفت من اینجا بودم ندیدم در این بین کشتیهای دودی آمدند پایین سد سنگر انداختند در بالای سد هم تفنگها را می‌آوردند نواب والا هم سوار اسب لب شط ایستاده بود کشتیها اول که آمدند جایی آب... بود آنجا بود بعد از ساعتی رفتند میان تنگه که کشتی باهل اردو نمایان نبود مگر دکل کشتی آنجا پشت سر هم ایستادند دو توپ گذاشتند میان دو... از کنار آب کشیدند آوردند زیر سد اول یک توپ بطرف اهواز انداختند یکی هم بآنجا که نواب والا وایستاده بود در بالا ترکیده نواب والا تشریف آوردند میان اردو فرستاد پیش سرکرده که در هر فوج که تفنگ شکسته است بیاورید عوض کنید گفتند تفنگ شکسته نداریم مگر فوج بهادران بنا کردند عوض کردن چند جعبه هم که آورده بودند اینطرف در لب آب ماند نیاوردند قدری هم آنطرف مانند لب آب نصف تفنگ اینطرف آمده بود نصف آن طرف ماند.

در این بین که تفنگ را عوض می‌کردند بنا کردند توپ انداختن سراپرده نواب والا را انداختند بنا کردند بار کردن آنها که تفنگ را عوض می‌کردند آمدند بنا کردند برداشتن امیرزاده گفت فراهانی چرا اینطور می‌کنی چاره نشد بعد از آنکه چند توپ انداختند یک توپ انداختند گلوله توپ جلو فوج کزاز زمین خورد کمانه کرد بالای سر سرباز ترکید سرباز بنه پای فوج از جا حرکت کردند راه افتادند چند دسته هم از فوج فراهان داخل شد نواب والا شمشیر کشید علی نقی خان هم شمشیر کشید صاحب‌منصب هم آمدند سرباز را برگرداندند سرباز ایستاد مال مردم هم همه بار کرده نگاهداشتند منتظر بنه نواب والا بعد از آنکه بنه نواب والا را راه انداختند بقدر یک فرسخ که رفت نظامی هم راه افتاد و با توپخانه در وقت راه افتادن بنه سرباز داخل بهم از همه فوج تفنگ‌ها که بود با قورخانه که بود بنا کردند غارت کردن هرکس هر چه گیرش آمد از تفنگ سرنیزه سنگ تفنگ فشنگ باروت اسباب توپ هرچه که در قورخانه بود همه را برداشتند اما زیادتر اینها را فوج‌های فراهانی برداشتند چرا که نزدیک‌تر بودند از سایر فوجها اول هم اینها شلوغ کردند بعد از اینها بختیاری و لر خیلی از قورخانه ماند که بعد از آمدن اردو آتش زدند توپها جلو بود پشت سر آنها فوج بهادران بعد بیات بعد فراهانی بعد کزازی قشون ابو ابجمعی خود نواب والا که سیلاخوری و امرائی باشند داخل نظام نبودند برای خودشان در بیابان راه می‌رفتند و آنچه تفنگ و اسباب که غارت کرده بودند معامله می‌کردند.

نواب والا سوار کالسکه در عقب اردو می‌آمدند در بین راه علی نقی خان آمد خدمت نواب والا بنا کردند بازخواست کردن که علینقی امروز چرا کزّازیها این قسم حرکت کردند فرار کردند عرض کرد قربانت شوم سرباز کزاز سرباز نظامی در سر سنگر بود سرباز بنه پا نفهمیده حرکت کردند و زود آرام گرفت در این بین محمد حسن خان رسید نواب والا فرمودند محمد حسن خان فراهانی هم بد نیست از دور می‌گریزند بیکمرتبه از اسب پیاده شد گفت کدام زن... فرار کرد کدام پدر و مادر فلان فرار کرد خودت اول از همه فرار کردی می‌خواهی مردم را بدنام کنی من الان فوجها را برمی‌دارم هرکس نیاید زن... است هرکس نیاید پدرش فلان بقسمی فضاحی کرد که نمی‌شود نوشت آدم فرستاد که فوجها برگردد آدم آمد فوجها برگشتند نواب والا امیرزاده و محمد رضا خان مهندس را فرستاد که سرتیپ را برگرداند هرقدر می‌کنند سرتیپ برنمی‌گردد فحش آشکار بنواب والا و امیرزاده می‌دهد فوج هم برگشت آمد پیش سرتیپ حکم کرد بروید تا من بیایم سرباز بنا کرد یا علی یا علی یا اللّه یا اللّه کشیدن.

نواب والا دید که برنمی‌گردد خودشان از کالسکه پیاده شدند سوار اسب شدند آمدند بیدق‌دار را فرمود برگردد گفت حکم آقام است و می‌روم و فرمودند... آقای تو شاه است گفت آقای من سرتیپ است شاه را من نمی‌شناسم بیدق‌دار فوج جدید رسید فرمود او بیدق را نگاهداشت نرفت چونکه قدیمی بود آن یکی نوکر خود سرتیپ بود که بیدق‌دار کرده نماند رفت بافواج نواب والا تشریف آوردند فرمودند محمد حسن خان چرا خجالت نمی‌کشی اینجا جای اینحرکت است دشمنی مثل انگلیس ولایت عربستان چرا اینطور می‌کنی گفت می‌خواهم بروم اهواز فرمود اگر چنانچه این رشادت را داشتی در محمره نماندی وقتیکه آقا جان خان تیر خورد نرفتی سنگر چرا قبل از همه‌کس فرستادی مالت را آوردند شترت را از صحرا آوردند آنجا می‌بایست بروی سنگر دعوا کنی آنجا می‌بایست از سنگر بیرون نیایی بمحض اینکه من سوار شدم در سنگر گفتم توپ بردار بیاور سربازت آفتاب گردان مرا چاپید حضور خودت و حرف نزدی خودت جلو آمدی توپ را عقب گذاشتی چرا آنوقت این رشادت را نکردی حالا می‌خواهی مرا بترسانی خجالت بکش من بتو حرف ندارم تو حرف داری برگرد بیا.

سرتیپ سرش را زیر انداخت سوار شد آمد سرباز را برگرداندند آن فوجها و قشون بقدر نیم فرسخ مسافت راه رفته بودند.

باز نواب والا سوار کالسکه شد سرتیپ را خواست قدری دلداری داد بعد پرسید سرتیپ چه باید کرد حالا ما کجا برویم چکار کنیم اگر چنانچه برویم شوشتر طول خواهد کشید می‌ترسم تا رفتن ما بشوشتر آن وقت کار مشکل می‌شود سرتیپ عرض کرد بلی درست است مصلحت اینست که جمعیتی بفرستید بند قیر تا وقتی که شما وارد شوشتر شوید اگر آنها بیایند جنگ و گریزی بکنند.

فرمود کی می‌رود عرض کرد اگر مرخص بفرمایی من می‌روم گفت چه عیب دارد قرار دادند هزار نفر سرباز یک عراده توپ بردارند وزیر هم رفتند لب آب وزیر رد شد رفت شوشتر بنا بود سرتیپ بماند که کشتی بفرستند همراه برود شوشتر کشتی بفرستد کشتی و بلم بفرستند آنشب را ماند فرداش هم ماند سرشب که شد حکم کرد که بار کنید اما بی‌صدا فانوسی در سربلندی روشن کردند و حرکت کردند هرگاه الاغی صدا می‌کرد دهن او را می‌بستند سرتیپ فحش بصاحب الاغ می‌داد چند نفر شتر از عرب برده بودند آرد برای سرباز و بنه سرباز را بار کرده بودند دو سه نفر از آن شترها صدا می‌کرد دهن آنها را بستند چاره نشد آخرش شتر را ول کردند بیابان بارش را بیابان انداختند.

باین قسم و این تعجیل سرباز را برداشتند تا فردا عصری ده و دوازده فرسخ راه را قطع کردند اسب‌های توپخانه ماند بنا کرد فحش بتوپچی دادن که چرا هی نمی‌کنی گفتند اسب قوت ندارد کاه نخورده دو منزل راه را آمده مگر چقدر توانا دارد تمام سرباز در بیابان پاریز شدند از تشنگی آخرش یکدفعه سرباز ایستادند که اگر ما را قتل کنید دیگر نمی‌توانیم راه برویم چه خبر شده است دشمن که پشت سر ما نگذاشته چه خبر است بهزار معرکه آنجا منزل کردند.

بهمین تعجیل آمدند دزفول وقتی سرتیپ رسید دزفول نواب والا از شوشتر زن امیرزاده را روانه کرد آمد بدزفول که روانه خرم‌آباد نمایند این مرحله زیادتر باعث تشویش و هراسانی مردم شد چه قشون چه رعیت فردای آنروز افواج فراهان حرکت کرده روانه شوشتر شدند.

بعد از ورود بشوشتر بعد از چند روز فوج بهادران را با بیات روانه اهواز کردند فوج کزاز در میان ارک شوشتر بود بنا کردند چادر برای افواج دوختن در خیال بودند که فوج‌های فراهان را بفرستند بروند اهواز.

در این بین خبر مصالحه رسید بعد علینقی خان بافواج فرستادند به دزفول که از آنجا با امیرزاده روانۀ هویزه شوند چونکه چند روز قبل از دعوا مولا عبداللّه والی را نواب والا عزل کردند و مولا محمد را والی کردند پسر مولا فرج‌اللّه والی سابق هویزه مولا عبداللّه زن و عیالش را بردارد بیاید بروجرد بعد از رفتن او بهویزه دعوا شد و شکست اتفاق افتاد مولا عبداللّه یاغی شد مولا محمد که رفت راه نداد بعد از خبر مصالحه امیرزاده رفت مولا عبداللّه فرار کرد و این روزها که نواب والا تشریف می‌آوردند سادات نهر هاشم واسطه بودند که نواب والا از تقصیرش بگذرند بیاید در بروجرد باشد.

دیگر بعد از اینکه شکست شد هروقت از اوقات سرکرده‌ها دور دور هم جمع می‌شدند چه می‌شود حکم چه خواهند کرد هرگاه حرفی می‌زدند می‌گفتند مؤاخذه کنند مگر ما جواب نداریم بدهیم ما هم می‌گوییم می‌بایست پانصد عراده توپ بدهند تا ما دعوا کنیم می‌بایست سردار بفرستند تا سررشته از دعوا داشته باشد هر کدام حرفی می‌زدند که نمی‌توان نوشت این کیفیت احوال دعوا بود هرکس بخواند می‌داند کی خیانت کرده است زیاده از این اگر امری اتفاق افتاده نمی‌دانم اما ایستادگی و رشادت از چند نفر دیدم از توپچی میرزا رضای نایب خوب دعوا کرد توپش را هم آورد تا دو منزلی آنجا نواب والا حکم کرد میان کشتی بگذارند دیگر معصوم سلطان که در سنگر حاجی جابر خان بود زیاده از حد خود دعوا کرد تا یکساعت بغروب مانده دعوا کرد خود حاجی جابر خان و پسرش زین‌العابدین خان شاهسون که بسیار آدم باغیرت و فهمیده‌ایست هروقت خدمت نواب والا مردم از آن حرفهای بی‌معنی که برای خوش‌آمد نواب والا می‌زدند او اگر عرضی می‌کرد بقاعده عرض می‌کرد و بارها گفت این حرفها دلیل رشادت نیست تدبیری بکنید که کار از پیش برود اینها چه حرفی است روز دعوا را اگر شما ندیده‌اید من دیده‌ام و این حرفها جواب انگلیس را نمی‌دهد کسی گوش نداد که چه می‌گوید.

اما اگر مختصر بخواهند بدانند حقیقت اینست که همه از سردار و سرکرده کوتاهی و غفلت کردند در این جنگ چه قبل از آنکه جنگ شود چه بعد از جنگ زیاد بیغیرتی کردند بچندین جهت اولا آنکه اگر بخواهند بگویند که قشون ایستادگی نکرد و اختیار از دست ما بیرون رفت دروغ می‌گویند قسم می‌خورم بجرأت که یکی از سرکرده‌ها بیک نفر سرباز نگفتند بمان چه اول دعوا چه وسط دعوا چه آخر دعوا در هیچوقت نگفتند جهت دیگر اینکه بر فرض بسرباز گفتند نروید اطاعت نمی‌کردند چرا باید سرباز اطاعت سرکرده نکند کدام وقت خواستند جلو سرباز را برگردانند و سرباز اطاعت نکرد و بعد از آنکه سرباز اطاعت نکرد چه وقت شمشیر کشیدند چهار نفر سرباز را زخم زدند و دو نفر را گردن زدند اگر بگویند باین قسمها تسلط نداشتیم دروغ می‌گویند آنها اختیار جان و مال و عیال سرباز و صاحب‌منصب هر دو را دارند چرا بعد از آنکه جیره و مواجب سرباز را می‌خورند هرگاه یک نفر سرباز یا صاحب‌منصب از دهنش بیرون بیاید که این ماه چند روز جیره ما را ندادند بمحض زدن این حرف ببرند سلطان را زیر با سرمه بیندازند تا مگر لج کنند و سرباز را زیر تازیانه بزنند تا بحالت مرگ برسد و حال آنکه این خیلی خلاف است که سلطان را کسی برای یک حرف حسابی با سرمه بزند بعد از آنکه این قسم تسلط داشته باشند که در سایر اوقات برای یک حرف حسابی این قسم با سلطان و سرباز حرکت کنند در وقت دعوا بطریق اولی می‌توانند.

اگر در روز دعوا سلطانی را هم بکشند کسی مؤاخذه نخواهد کرد بجهت نظم کار در این صورت راه عذری برای آنها باقی نخواهد ماند جهت دیگر اینکه سرکرده و سردار باید یک نوع سلوک و رفتاری با قشون داشته باشند که عموم قشون پابست رفتار و محبت سلوک آنها باشند که در وقت کار سرباز خودش بدون اینکه کسی باو بگوید از محبتی که دارد نتواند برود و سرباز همیشه در خیال این باشد که خدمتی بسرکرده بکند که تلافی محبت او را بکند جهت دیگر اینکه بعد از آنکه بخواهند سرکرده خودش در دعوا یکنوع ایستادگی و استقامتی داشته باشد بعد از آنکه بخواهند سرباز و صاحب‌منصب از سر او متفرق شوند و او را تنها بگذارند همین‌قدر بگوید حضرات من از جان و مال خود گذشتم در این‌جا خواهم ماند شما می‌روید بروید البته در میان سرباز و صاحب‌منصب اگر همه آنها صاحب غیرت و مردانگی نباشند نصف هستند ثلث هستند آنها که صاحب غیرت هستند هرگز بغیرت خود این را قول نخواهند کرد که سرکرده را بگذارند و خود بروند اگر پدر کشته باشند آنها که بی‌غیرت هستند از ترس خودشان و سرزنش رفیق هرگز نخواهند رفت از این گذشته بعد از آنکه سرکرده از جان و مال خود گذشت بهر طریق که باشد می‌تواند سایرین را در پیش خود نگاهدارد اما بعد آنکه سرکرده زودتر از همه اول دعوا بفرستد شترش را بیاورد برای اینکه حاضر باشد از سرباز چه توقع می‌توان داشت دیگر اینکه سرکرده‌ها اینقدر بی‌غیرت باشند که سرباز با آنها سرزنش بکند بطوریکه نوشته شده چه حرفها پشت‌سر سرکرده‌ها بلکه در پیش‌رو و جهت دیگر که عمده همه این است که سردار و سرکرده باید شب و روز در خیال جنگ و فکر تمهید جنگ را بکند مثلا اگر چنانچه دشمن از روی آب با من جنگ کند آیا من می‌توانم در مقابل او بایستم اگر چنانچه بایستم اینطور و این قسم باید قشون را حرکت داده هرگاه بعد از آنکه دعوا شد او بمن زورآور شود چاره او چه چیز است شاید او بمن زورآور شود و مرا از لب آب دور ساخت آنوقت چاره او را چه قسم بکنم و اگر دشمن هم از روی آب و هم از خشکی دعوا کنند من به او چه قسم دعوا کنم.

دعواست همه قسم می‌شود کرد سردار و سرکرده عاقل باید همیشه با هم مشورت بکنند و در فکر چاره دشمن باشند بازی شطرنج را از قدیم که اختراع کردند هیچ تفاوت ندارد همینطور که در بازی همیشه در فکر مات حریف هستی و چاره او را می‌خواهی بکنی و خیال او را می‌دانی که فلان بازی را که کرد من چه بازی را باید بکنم این را همه‌کس فهمیده می‌داند چه قسم است دعوا هم با این تفاوت ندارد سردار و سرکرده‌های ما هیچوقت باین خیالها نبودند هرکس در فکر کار خود و خیالی مخصوص داشتند مثلا آنکه سردار و بزرگ اردو بود چونکه حکومت داشتند در خیال حکومت خود و مداخل و خرج‌تراشی برای دولت که یک دینارش را خرج نکرده.

یکدفعه در محمره دیدم میرزا موسی مستوفی نواب والا صورت حساب برای تهران درست می‌کرد دیدم سیورسات و جیره علیق دو سه هزار سوار نوشته ندانستم فرستادند بتهران یا نه خیال دیگرش این بود که اگر دو نفر از سرکرده‌ها متفقا حرف بزنند مابین آنها را برهم بزند سرکرده‌ها هم هر یک شب و روز اوقاتشان مصروف بر این‌که قسمی سلوک و حرکت نمایند که نواب والا از آنها خوشحال باشد و از طرف دیگر فکر و خیالشان در این جمع بود که به چه قسم از جیره و مواجب سرباز بخورند که صدا آنها بیرون نیاید و همیشه مراقب بودند مثلا سرباز در میان چادرش می‌گفت که چه‌قدر این ماه از جیره باقی مانده بمحض اینکه حرف بسرتیپ می‌رسید سراغ کند تا آن سرباز را مشخص کند ببرد تازیانه بزند این خیلی کار پرزوری است که زبان دو هزار نفر را بخواهی ببندی که اینها حرف نزنند و باین خیالها نیفتند خیلی اوقات باید صرف کرد سرکرده‌های ما زیاده از این در قوه نداشتند در سر خدمت در سرحد دشمن مقابل انگلیس در یک ماه نصف جیره را بخوری و نصف بدهی و سرباز قادر بر حرف زدن نباشد کار سردار و سرکرده ما این بود هرگاه گاهی از اوقات فکری می‌کردند که ما آمده‌ایم دعوا با انگلیس بکنیم و آنگهی در لب آن اگر چنانچه او ما را از لب آب شکست بدهد ما چکار کنیم یک جایی از خشکی درست کنیم برای خودمان وقتی که لب آب نتوانستیم بمانیم برویم آنجا.

این فکر را نکردند و باین خیال نیافتادند تا وقتی که جنگ شد و این قسم شد دیگر این مطلب هم لازم است که نوشته شود تا بر همه واضح شود که چقدر بی‌غیرتی کردند در همان روز دعوا بعد از آنکه شکست شد و آنها خاطرجمع شدند بنا کردند سوار یا پیاده کردن از کشتی بقدر سیصد نفر سوار و یک فوج سرباز پیاده کردند یا کمتر یا زیاده از این پیاده کنند توپ هم نتوانستند آنروز بیرون بیاورند.

هرگاه این بی‌غیرتها خود را نباخته بودند از همانجا که شب بودند پانصد نفر سرباز و دویست نفر سوار با یلغار برگشته بودند بجرأت قسم می‌توانم بخورم آنچه که بیرون آمده بودند اگر دو هزار نفر بود خوب بود سه هزار نفر بودند خوب بود هرچه بودند همه را قتل و اسیر می‌کردند باز برمی‌گشتند می‌آمدند و حال آنکه اگر چنانچه هیچ ابدا از محمره یعنی از همان اردوی نواب والا حرکت نکرده بودند انگلیس بیرون نمی‌آمد اگر هم بیرون می‌آمدند بآن قسم بیرون می‌آمدند که نوشته شده است در همان کوت فیلی سنگر می‌ساختند تا بعد از آن بمرور تمام قشونشان را بخشکی بیرون بیاورند توپ بیرون بیاورند استعدادی در خشکی بهم بزنند آیا بتوانند دعوا کنند یا خیر و این را هم باز بجرأت می‌نویسم که آنها بهمین‌قدر ممنون بودند که نتوانند در خشکی جلو قشون بند بشوند و او را هم باطمینان توپ دریایی که پشتشان بآب باشد در آنجا سنگر می‌بستند نقلی نبود اقلا دست‌بردی زده شود و تلافی کرده بودند.

این در صورتی می‌شد که سردار و سرکرده خود را نباخته باشند اما بعد از آنکه سردار و سرکرده خود را ببازند بیدق را بخوابانند دیگر چه جای این حرفها اگر دویست سیصد نفر هم سوار بود باز این کار را می‌کردند اما سوار در اردوی ما وجود عنقا و اکسیر داشت خلاف دیگر سردار و سرکرده این است که چرا باید در این وقت تفاق نداشته باشند دیدند سردار نفر بنفر آنها هرچه حرف بزنند نمی‌شنوند می‌بایست تفاق کنند بروند خدمت نواب والا عرض کنند که مصلحت نیست لب آب سنگر بسازیم بعد از آنکه از آنها قبول نمی‌فرمود متفقا عرض کنند باید اردوی ما دور از آب باشد و سنگر داشته باشد برای اینکه آنها شیرک نشوند دو سنگر با چهار عراده توپ لب آب می‌گزاریم که آنها خیال نکنند محمره را ما خالی کرده‌ایم باقی قشون در آنجا با توپخانه و قورخانه و ذخیره در آنجا هستند اگر دعوا شد توانستیم دعوا کنیم می‌کنیم نتوانستیم سنگرها را خراب می‌کنیم می‌رویم اردو آنوقت انگلیس بیاید در خشکی باهم دعوا می‌کنیم صلاح اینست و نوشته می‌دهیم اگر عیب و نقصی وارد آمد جواب اولیاء دولت را بدهیم یا اینکه شما منظور دارید اردو بهمین حالت باشد مختارید نوشته بدهید که اگر نقصی وارد آمد جواب اولیاء دولت را بدهید تا اگر از ما بپرسند سندی داشته باشیم بدهیم تا امروز اگر از آنها کسی احوال بپرسد جوابی داشته باشند باری اگر زیاده از این بنویسم طول می‌انجامد درست نیست همین‌قدر کفایت می‌کند مطلب مفهوم می‌گردد.

***

پیمان: این یادداشتها را که چاپ کردیم آنچه می‌توانستیم دقت بکار بردیم که غلطی در چاپ روی ندهد. ولی خود عبارتها در بسیار جا نارساست و می‌توان پی برد که کلمه‌ای یا کلمه‌هایی افتاده دارد.

این را می‌نویسیم تا خوانندگان نه‌پندارند در چاپ غلط روی داده و یا تصرفی بکار رفته در سراسر کتاب تنها تصرفی که ما کردیم اینست که در صفحه ۷۳۷ در دو یا سه جا دشنامهایی بوده ما آنها را انداخته و بجایشان نقطه گزاردیم.

در صفحه‌های دیگر که نقطه گزارده شده در اصل کتاب سفیدی بوده اما نشان (؟) در برخی علامت آنست که کلمه درست خوانده نشده.

این کتاب گذشته از آنکه یک سند تاریخی است چگونگی کارهای آن زمان را هم نشان می‌دهد اینست امیدواریم خوانندگان پیمان از این کار ما خرسند خواهند داشت.

این را هم بگوییم که جنگ محمره روز پنجشنبه آغاز شد اینکه یاور فراهانی روز جمعه می‌نویسد لغزش است. تاریخ پانصد ساله خوزستان دیده شود.