دیوان حافظ/دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس

۲۷۱  دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس که چنان زو شده‌ام بیسر و سامان که مپرس  ۲۶۸
  کس بامّید وفا ترک دل و دین مکناد که چنانم من ازین کرده پشیمان که مپرس  
  بیکی جرعه که آزار کسش در پی نیست زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس  
  زاهد از ما بسلامت بگذر کاین می لعل دل و دین میبرد از دست بدانسان که مپرس  
  گفت‌وگوهاست درین راه که جان بگدازد هر کسی عربدهٔ این که مبین آن که مپرس  
  پارسائیّ و سلامت هوسم بود ولی شیوهٔ میکند آن نرگس فتّان که مپرس  
  گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم گفت آن میکشم اندر خم چوگان که مپرس  
  گفتمش زلف بخون که شکستی گفتا  
  حافظ این قصّه دراز است بقرآن که مپرس