دیوان حافظ/سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند

۱۹۲  سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند همدم گل نمیشود یاد سمن نمیکند  ۱۲۰
  دی گلهٔ ز طرّه‌اش کردم و از سر فسوس گفت که این سیاه کج گوش بمن نمیکند  
  تا دل هرزه گرد من رفت بچین زلف او زان سفر دراز خود عزم وطن نمیکند  
  پیش کمان ابرویش لابه همی‌کنم ولی گوش کشیده است از آن گوش بمن نمیکند  
  با همه عطف[۱] دامنت آیدم از صبا عجب کز گذر تو خاک را مشک ختن نمیکند  
  چون ز نسیم میشود زلف بنفشه پرشکن وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمیکند  
  دل بامید روی او همدم جان نمیشود جان بهوای کوی او خدمت تن نمیکند  
  ساقی سیم ساق من گر همه درد میدهد کیست که تن چو جام می جمله دهن نمیکند  
  دست خوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر بی مدد سرشک من دُرّ عدن نمیکند  
  کشتهٔ غمزهٔ تو شد حافظ ناشنیده پند  
  تیغ سزاست هر کرا درد سخن نمیکند  

  1. چنین است در خ. نسخ دیگر: عطر؛