دیوان حافظ/چو سرو اگر بخرامی دمی بگلزاری

۴۴۳  چو سرو اگر بخرامی دمی بگلزاری خورد ز غیرت روی تو هر گلی خاری  ۴۳۴
  ز کفر زلف تو هر حلقهٔ و آشوبی ز سحر چشم تو هر گوشهٔ و بیماری  
  مرو چو بخت من ای چشم مست یار بخواب که در پیست ز هر سویت آه بیداری  
  نثار خاک رهت نقد جان من هر چند که نیست نقد روان را برِ تو مقداری  
  دلا همیشه مزن لاف زلف دلبندان چو تیره رای شوی کی گشایدت کاری  
  سرم برفت و زمانی بسر نرفت این کار دلم گرفت و نبودت غم گرفتاری  
  چو نقطه گفتمش اندر میان دایره آی  
  بخنده گفت که ای حافظ این چه پرگاری[۱]  


  1. چنین است در ق م س، نخ: بحافظ که این چه پرگاری، خ: که حافظ چه جای پرگاری،– تصحیح قطعی این مصراع و حاقّ مقصود از آن درست معلوم نشد و گویا خواجه کلمهٔ «پرگار» را در یک معنی دیگری غیر معنی افزار معروف نیز استعمال میکرده است شاید بمعنی مکر و حیله و تدبیر و افسون و نحو ذلک چنانکه ازین بیت دیگر او گویا استنباط میشود: گر مساعت شودم دایرهٔ چرخ کبودهم بدست آورمش باز بپرگار دگر (غزل ۲۵۲).