دیوان شمس/بیا تا قدر یک دیگر بدانیم

دیوان شمس (غزلیات)مهدی از مولوی
(بیا تا قدر یک دیگر بدانیم)
  بیا تا قدر همدیگر بدانیم که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم  
  چو مؤمن آینه مؤمن یقین شد چرا با آینه ما روگرانیم  
  کریمان جان فدای دوست کردند سگی بگذار ما هم مردمانیم  
  فسون قل اعوذ و قل هو الله چرا در عشق همدیگر نخوانیم  
  غرض‌ها تیره دارد دوستی را غرض‌ها را چرا از دل نرانیم  
  گهی خوشدل شوی از من که میرم چرا مرده پرست و خصم جانیم  
  چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد همه عمر از غمت در امتحانیم  
  کنون پندار مردم آشتی کن که در تسلیم ما چون مردگانیم  
  چو بر گورم بخواهی بوسه دادن رخم را بوسه ده کاکنون همانیم  
  خمش کن مرده وار ای دل ازیرا به هستی متهم ما زین زبانیم