کلیات سعدی/غزلیات/هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش

غزلیات از سعدی
تصحیح محمدعلی فروغی

هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش

۳۳۲– ب

  هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش؟ نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش[۱]  
  آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش  
  هر که از یار تحمل نکند یار مگویش وانکه در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش  
  چون دل از دست بدر شد مثل کرهٔ توسن نتوان باز گرفتن بهمه شهر عنانش  
  بجفائی و قفائی نرود عاشق صادق مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش  
  خفتهٔ خاک لحد را که تو ناگه بسر آئی عجب ار باز نیاید بتن مرده روانش  
  شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت که همه عمر نبودست چنین سرو روانش  
  گفتم از ورطهٔ عشقت بصبوری بدر آیم باز می‌بینم و دریا نه پدیدست کرانش  
  عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش  
  چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی؟ بنده بیجرم و خطائی نه صوابست مرانش  
  نرسد نالهٔ سعدی بکسی در همه عالم که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش  
  گر فلاطون بحکیمی مرض[۲] عشق بپوشد عاقبت پرده بر افتد ز سر راز نهانش  


  1. شکل غلط قبلی: ...چه اندیشه ز بیم دگرانش
  2. سخن.