سلامان و ابسال/حکایت سلیمان و بلقیس که از مقام انصاف با هم سخن گفتند
(حکایت سلیمان و بلقیس که از مقام انصاف با هم سخن گفتند)
بود بلقیس و سلیمان را سخن | روزی اندر کشف سرّ خویشتن | |||||
هر دو را دل بر سر انصاف بود | خاطر از زنگ رعونت صاف بود | |||||
۳۹۰ | گفت شاه دین سلیمان از نخست | گرچه بر من ختم ملک آمد درست | ||||
در نیاید روز و شب کس از درم | تا من از اول بدستش ننگرم | |||||
کو چه تحفه بهر من دارد بکف | کش فزاید پیش من عز و شرف | |||||
بعد از آن بلقیس از سرّ نهفت | زد دم و از حال خویش این نکته گفت | |||||
کز جهان بر من جوانی نگذرد | کاندرو چشمم بحسرت ننگرد | |||||
۳۹۵ | در دلم نآید که ای کاش این جوان | بودیم دمساز جان ناتوان | ||||
این بود حال زنان نیک خوی | از زن بد خو نشاید گفت و گوی | |||||
خواجه فردوسی که دانی بخردش | بر زن نیکست نفرین بدش | |||||
کی زن بدگونه نیک آئین بود | پیش نیکان در خور نفرین بود |