سیر حکمت در اروپا/فصل سوم

فصل سوم

متأخرین از حکمای قدیم

ذکر همهٔ حکما یا مذاهب فلسفی که درمائهٔ چهارم پیش از میلاد و بعدها در یونان ظهور نموده، از گنجایش این کتاب بیرون و هم بی‌ضرورت است. شاگردان و پیروان سقراط و افلاطون و ارسطو بسیار بوده اما چندان چیزی بر تحقیقات آنها نیفزوده‌اند، بنابراین در اینجا به بیان اجمالی از احوال و مذاهب دانشمندانی که از حکمای معتبر و استاد شمرده میشوند و آراء ایشان در افکار و عقاید مردم تأثیر داشته است اکتفا میکنیم.

ابیقور[۱]

«ابیقور» در ۳۴۱ پیش از میلاد متولد شده، نزدیک هفتاد سال زیست کرد (معاصر خلفای اسکندر مقدونی) خانواده‌اش فقیر و پدرش مکتبی بوده است، مادرش بخانه‌های مردم میرفت و عملیاتی از قبیل جن‌گیری و طلسم‌سازی میکرد، و او در کودکی با مادر در آن عملیات همراه بود، و از این رو به موهومات و عقاید سخیف عامه برخورد و بر آن شد که مایهٔ بزرگ تلخی روزگار مردم ترس و تشویشی است که از ارباب انواع و موجودات موهوم و هول مرگ و عقبات آن دارند، پس، حکمت او بیشتر متوجه رفع این علتها گردیده و در زایل ساختن خرافات از اذهان پیروان خود کوشیده است.

فلسفهٔ ابیقور تقریباً یکسره از «ذیمقراطیس» گرفته شده است یعنی، علم را نتیجهٔ حس میداند عالم را کلاً جسمانی و مرکب از ذرات لایتجزی می‌انگارد که از شماره بیرونند، و ابدی و قدیم و متحرک دائم میباشند.

و روح را هم مانند جسم ترکیبی از ذرات می‌پندارد و پس از مرگ فانی می‌شمارد.

فرق بزرگ رأی ابیقور با ذیمقراطیس اینست که ابیقور برای ذرات در حرکت نوعی از قوه و اختیار قائل و به تصادف معتقد است، انسان را هم مختار میداند و کلیتاً جبر و ضرورت را منکر است.

از حکمت ابیقور آنچه بالاختصاص محل توجه است، شیوهٔ اخلاقی او است. پیش از او یکی از شاگردان سقراط «آریستیپوس»[۲] نام نظر باینکه استاد بزرگوار سعادت و خوشی را غایت آمال انسان میخواند اخلاق ابیقوری سعادت را در طلب دانش میدید خوشی را در ادراک لذایذ پنداشت و حکمت را برای تشخیص لذات حقیقی موضوع انگاشت. در این عقیده اشخاص بسیار شریک شدند، ازجمله، ابیقور نیز این مشرب را پسندید، و تکلیف انسان را تنها درک لذت فهمید، از این رو ابیقور و پیروانش نزد مردم بخوش گذرانی و عشرت رانی معروف شدند، و هم اکنون اروپائیان عیاشی و کامرانی را زندگی «ابیقوری»[۳] خوانند.

اما عقیدهٔ عامه دربارهٔ ابیقوریان ناشی از عدم غور در فلسفهٔ ایشان بوده، و حقیقت اینست که ابیقور از مرتاضان بشمار میرود چه، خوشی که ابیقور دنبال می‌کرد، آسایش نفس و خرسندی خاطر بود که دوام دارد، نه شهوات و لذات آنی که گذرنده است و انسان پس از ادراک آن گرفتار درد و رنج میشود. و میگفت: حکیم لذایذ معنوی را بر تمتعات مادی برتری میدهد چه، ادراک آنها آسانتر و در همه وقت و همه حال میسر است، وسایل بسیار نمیخواهد و اسباب آن در وجود انسان فراهم می‌باشد، اگر شخص حرص و طمع را از خود دور کند و در پی کامرانی و خوش گذرانی نباشد، یعنی بر نفس تسلط یابد و بدخواهی و بدگوئی مردم را به چیزی نشمرد، و از مرگ و عقبات آن واهمه و بیم نداشته باشد، خاطرش آسوده خواهد بود. و روزگار را همواره بخوشی خواهد گذراند، و ابیقور این دستور را کاملا پیشنهاد خود ساخته و برطبق آن عمل میکرد. دنبال مال و جاه نمی‌رفت از دخالت در امور ملکی احتراز داشت، در شهر آتن باغی خریده مدرس خود قرار داده بود و آنجا با فقر و قناعت بسر می‌برد و با شاگردان خود بمؤانست و یگانگی میگذراند و آنها نسبت به او پرستش داشتند و با یکدیگر نیز برادرانه رفتار میکردند و براستی اخوان‌صفا بودند. خودداری و بردباری ابیقور چنان بود که در مرض موت که سنگ مثانه و درد کلیه داشت و دائما گرفتار عذاب‌الیم بدنی بود؛ آرامش خاطر را از دست نمیداد و با دوستان بخوشی مصاحبه و مکاتبه میکرد.

باغ ابیقور در نزد اهل علم معروف است، غالباً از آن ذکر میکنند و کنایه از «فلسفهٔ ابیقوری» میدانند.

کلبیها و رواقیها

یکی از شاگردان سقراط «انتیس‌طینس»[۴] نام احوال و شیوهٔ زندگانی استاد را پیشنهاد خود ساخت، ولی راه مبالغه رفت غایت وجود را فضیلت، و فضیلت را در ترک همهٔ تمتعات جسمانی و روحانی دانست، و مؤسس کلبی‌ها سلسله‌ای از حکما شد که ایشان را «کلبی»[۵] میگویند بسبب آنکه گفتگوهای «آنتیس‌طینس» در محلی از شهر آتن واقع میشد که بمناسباتی آن را «سگ سفید»[۶] میخواندند، و نیز بسبب اینکه پیروان او در شیوهٔ انصراف از دنیا و اعراض از علائق دنیوی، چنان مبالغه کردند که از آداب و رسوم معاشرت و لوازم زندگانی متمدن نیز دست برداشته، حالت دام و دد اختیار نمودند، با لباس کهنه و پاره و سر و پای برهنه و موی ژولیده مانند درویشان میان مردم میرفتند. و در گفتگو هرچه بر زبان میگذشت بی‌ملاحظه میگفتند، بلکه در زخم زبان اصرار داشتند[۷] و به فقر و تحمل رنج و درد سرافرازی میکردند و همهٔ قیود و حدودی که مردم در زندگانی اجتماعی بآن مقید شده‌اند ترک کرده حالت طبیعی را پیشنهاد خود ساخته بودند.

فرد کامل این جماعت «دیوجانوس»[۸] است که حکایت بسیار از رفتار و گفتار او نقل کرده‌اند، از جمله اینکه، در ترک اسباب دنیوی کار را بجائی رسانید که در خم منزل کرده[۹] و تنها یک کاسه برای دیوجانوس آب نوشیدن داشت، روزی جوانی را دید که با مشت از نهر آب مینوشید پس کاسه را انداخت، که معلوم شد در دنیا به اینهم نیاز نیست، بی‌اعتنائی او بمردم از این‌رو دانسته میشود که، وقتی او را دیدند میان روز با فانوس روشن می‌گردید سبب پرسیدند، گفت، انسان میجویم[۱۰] و نیز وقتی ابناء وطنش او را تبعید کردند، کسی به طعن گفت همشهریان ترا از شهر راندند، گفت: نه‌چنین است من آنها را در شهر گذاشتم، و معروف است که اسکندر کبیر در حالی که بالای سر او ایستاده و میان او و خورشید حایل شده بود، گفت: از من چیزی بخواه، گفت: میخواهم سایهٔ خود را از سرم کم کنی.

***

همچنانکه «اریستیپوس» واسطهٔ میان سقراط و ابیقور بوده، کلبیها هم واسطهٔ میان آن مرد بزرک و «رواقیان» بوده‌اند، و این جمله حکمت را تنها برای تعیین تکلیف زندگانی و دستور اخلاقی میدانستند، و رواقیان استفاده علمی از آن نمیخواستند، و بحث علت و معلول را باندازه‌ایکه به اخلاق مدد میرساند روا میداشتند حتی اینکه دربارهٔ رواقیان میتوان گفت جمعیت ایشان جنبهٔ مذهبی بیشتر داشت تا فلسفی، در هـر حال سر سلسلهٔ این جماعت «زینون»[۱۱] نامی از اهل قبرس و معاصر ابیقور بوده، و دیگری از معتبرترین آنها «خروسبس»[۱۲] از مردم اسیای صغیر که شاگرد و جانشین زینون بوده است، و انان را «رواقی» از آن رو گفته‌اند که حوزهٔ ایشان در یکی از رواقهای شهر آتن منعقد میشد[۱۳]

بعقیدهٔ رواقیان «کلی» یعنی، آنچه افلاطون «مثال» و ارسطو «صورت» یا «تصور» میخواند؛ تنها در ذهن موجود است، و ذهن انسان لوحی است ساده و معلومات او منحصراً از خارج به دست می‌آید، یعنی، به وسیلهٔ محسوسات که در ذهن همچون نقش بر موم می‌باشد. و منطق رواقیان فهم انسان چهار مرتبه دارد: وهم و گمان و ادراک و علم که مرتبهٔ یقین است. و این چهار مرتبه را باشاره بوسیلهٔ مشت باز و مشت نیم بسته و مشت بسته و مشتی که در مشت دیگر قرار گرفته باشد نمودار میکردند. کلیتاً رواقیان بمنطق اهمیت تمام میدادند و بسیاری از اصطلاحها و فصل و بابهای این فن را آنها وضع و تنقیح کرده‌اند.

فلسفهٔ رواقیان نوعی از «وحدت وجود»[۱۴] است. اما جسمانی نه روحانی، به این معنی که، جز جسم وجودی قائل نیستند، و معتقدند که آن فاعل است یا منفعل، فاعـل یعنی قوهٔ (بمعنی قـدرت نه به اصطلاح ارسطو) آن است که در انسان روح یا نفس و در کلیهٔ عالم فلسفهٔ رواقیان پروردگار خوانده میشود، و منفعل آن است که در انسان بدن و در عالم ماده مینامند، و این دو امر یعنی، قوه و ماده، یا روح و بدن، یا خدا و ماسوی، که حقیقت آنها واحد است، و با یکدیگر مزج کلی دارند. چنانکه وجود یکی در تمامی وجود دیگری ساری است، و انسان عالم صغیر است، و جهان عالم کبیر و در باب حقیقت عالم از رأی «هرقلیطوس» پیروی می‌کنند که: اصل وجود را آتش میدانست، و آتش بدوی بهوا و آب و خاک تبدیل یافته و دمی الهی در آن دمیده شده، و بنابراین هر فردی از موجودات از دم الهی بهره‌ای دارد و آن به قوه‌ای که در او موجود است اجزاء عالم را نگاه میدارد.

مدار امر عالم بر ادوار است، و عاقبت متلاشی می‌گردد، و رجوع به اصل یعنی آتش بدوی می‌کند، پس از آن دور دیگر آغاز کرده، و کلملا مانند دور سابق جریان می‌یابد، و آن نیز سرانجام متلاشی می‌شود و همچنین بی‌نهایت.

«رواقیان» جریان امور عالم را ضروری می‌دانند و جبری مذهب‌اند، در امور اخلاقی بیان ایشان از این قرار است.

انسان که عالم صغیر است و جسماً و روحاً پاره‌ای از عالم کبیر می‌باشد، ناچار باید از قوانین طبیعت پیروی نماید، و چون، در عالم کبیر طبیعت اخلاق رواقیان محکوم عقل کل است که داخل وجود او است، انسان هم باید عقل را حاکم بر اعمال خود بداند، پس، عمل نیک و فضیلت آن است که با عقل سازگار باشد، و بنابراین انسان باید نفسانیات را که از حکم عقل منحرف می‌شوند از خود دور کند، و سکون خاطر را رها ننموده و تأثر به خود راه ندهد، و اگر چنین کرد و نفس را مغلوب عقل نمود، فاعل مختار خواهد بود، زیرا جز آنچه عقل حکم می‌کند آرزو نخواهد نمود، و هرچه آرزو کند به آن خواهد رسید، پس، امور خارجی در آزادی و اختیار و خوشی و سعادت انسان تأثیری ندارد، و خوشی امری درونی است، یعنی به خرسندی خاطر است، و هرچه خود را از علائق بیشتر رهائی دهد وارسته‌تر خواهد بود، و اهتمام در وارستگی و آزادی چنان برای انسان واجب است که جهت استخلاص از قیود و ناملایمات به خودکشی هم اگر محتاج شود باک نیست. و از رواقیان کسانی که رشتهٔ حیات خویش را به اختیار قطع کرده‌اند متعدداند.

فضیلت مقصود بالذات است، و غایت او خود او است، و آن در واقع یکی بیش نیست: یعنی حکمت یا شیوهٔ عقلانی که جنبه‌های مختلف دارد، مثلا، اگر از حیث ترس و بی‌باکی ملحوظ شود دلیری نام میگیرد، فضائل و اگر نسبت به تمتعات در نظر بگیرند، خودداری خوانده می‌شود، و هرگاه در تعیین حصه‌ها و حقوق مردم منظور گردد دادگری خواهد بود، و نظر به اینکه فضایل همه از یک منشاء می‌باشند هر کس دارای یکی از آنها باشد جامع همهٔ فضایل است، و اگر فاقد باشد جامع رذایل خواهد بود.

چون رواقیان اصول مذکور در فوق را در زندگانی مدار عمل قرار می‌دادند و جز تقید به پیروی طبیعت یا عقل هیچ امر دیگری را قابل اعتنا و اندیشه نمی‌دانستند، در نزد مردم به نخوت و بی‌قیدی و عدم عاطفه و درویشی و قناعت و بردباری و خودداری معروف می‌باشند، و از این جهات ضرب‌المثل شده‌اند. اختلاف اقوام و ملل را هم قائل نبوده، همه افراد مردم را متساوی دانسته، و فرزندان جهان می‌خواندند، و بنده گرفتن را جایز نمی‌شمردند.

شکاکان

«شکاکان»[۱۵] جماعتی از حکما هستند، معتقد براینکه انسان برای کسب علم و یقین بمعلومات خود میزان و مأخذ صحیحی ندارد. خطا میکند و عقل از اصلاح خطای او عاجز است، چه اشخاص به حسب اختلاف بنیه و مزاج و ذوق و فهم و زمان و مکان و اوضاع و احوال و تربیت و انس و عادت و غیر آنها، ادراکاتشان مختلف می‌باشد، و امور را یکسان تشخیص نمی‌کنند، و بنابراین در هیچ امری نباید رأی جزمی و حکم قطعی اظهار کرد، و همه چیز را با تردید و شبهه باید تلقی نمود، و در اعمال زندگانی، یعنی جنبهٔ اخلاقی هم بیطرفی و بی‌تمایلی و عدم عاطفه را باید اختیار کرد.

هرچند درمیان قدما هم این نوع عقاید بوده، و «پروتاغوراس» سوفسطائی که پیش از این شناسانیده‌ایم، نیز همین مذاق را داشته است، ولیکن کسی که به این مذهب معروف بلکه مؤسس آن شمرده می‌شود «پیرهون»[۱۶] نامی است که معاصر اسکندر مقدونی، و مردی بلند پایه بوده، و مریدان بسیار داشته است، و به این مناسبت اروپائیان شکاکان پیرهون را پیرهونی نیز می‌گویند.

فضلای ما میان شکاکان و سوفسطائیان ازجهت مشابهتی که به یکدیگر دارند فرق نگذاشته و شکاک را هم سوفسطائی خوانده‌اند.


  1. Epicure
  2. Aristippe
  3. Vie épicurienne
  4. Antishénet
  5. Cyniques
  6. Cynosarge
  7. اکنون در زبانهای اروپائی Cynisme بمعنی پرروئی و بیشرمی و بی‌ملاحظه حرف زدن است.
  8. Diogéne
  9. این فقره را در مشرق زمین به افلاطون نسبت داده‌اند اما اشتباه است خواجه حافظ میفرماید:
      جز فلاطون خم نشین شراب سر حکمت به ما که گوید باز؟  
  10. یقیناً گویندهٔ ما نظر باین قضیه داشته که فرموده است:
      دی شیخ گرد شهر همی‌گشت با چراغ کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست  
  11. Zénon
  12. Chrysippe
  13. در زبان یونانی رواق را Stoa می‌گفتند از این جهت است که در زبانهای اروپا رواقیان را Stoiciens و حالت اخلاقی ایشان را Stoique گفته‌اند.
  14. Panthéisme
  15. Sceptiques
  16. Pyrrhon