سیر حکمت در اروپا/فصل ششم

فصل ششم

اسکولاستیک

چون در قرون وسطی بحث علمی و حکمتی تقریباً یکسره منحصر بود به آنچه در مدارس دیر و کلیسا واقع میشد، و تعلیمات مقید بود به قیود مدارس مزبور، یعنی دستور اولیای دین مسیح، و مدرسه را به زبان لاتین «اسکولا» می‌گفتند، از اینرو کلیهٔ علم و حکمت آن دوره را منتسب به اسکولا نموده «اسکولاستیک»[۱] نامیده‌اند. علم و حکمت اسکولاستیک خصایصی داشته که هرگاه این کلمه گفته میشود آن خصایص در نظر جلوه می‌کند و مختصر آن اینست:

نخست بطور کلی تحقیقات علمی و حکمتی برای اثبات اصول دین و استوار ساختن عقاید بود، نه کشف حقایق؛ تا آنجا که اولیاء دین به صراحت می‌گفتند: ایمان بر عقل مقدم است، یعنی خصایص اسکولاستیک برای ایمان فهم لازم نیست، اول باید ایمان آورد سپس در صدد فهم برآمد، چه تا ایمان نباشد فهم حاصل نشود. بنابر این اهتمام اهل تحقیق همه متوجه بود به اینکه عقل را خادم ایمان قرار دهند و علم را با احکام دین سازگار نمایند، چه، اصول دین که از جانب خداوند بانسان افاضه شده، البته حق است و عقل را نرسد که منکر آن شود.

دوم استقلال فکر و آزادی رأی درکار نبود. در آغاز امر اتکاء و استناد همه بر مندرجات کتب مقدس و احکام و تعلیمات اولیاء دین بود، و هر کس از آن تعلیمات بیرون میشد گرفتار تکفیر و حبس و آزار می‌گردید یا می‌بایست توبه و استغفار کند، و آنچه را گفته و نوشته انکار نماید، و کسانی که بواسطهٔ تخطی از احکام اولیای دین گرفتار عقوبت گردیده، با به قتل رسیده و زنده سوزانیده شده‌اند بسیارند، و همچنین مکرر اتفاق افتاده که کتب و رسائل را بواسطهٔ مخالفت با اصول دین سوزانیده‌اند. پس از آنکه اهل تحقیق متوجه تعلیمات حکمای پیشین شدند، و آراء ایشان را با احکام اولیاء دین موافق ساختند، تعلیمات مزبور همان کیفیت پیدا کرد. و اگر کسی نظری مخالف رأی ارسطو اظهار می‌داشت کفر گفته بود. نتیجه اینکه تحقیق علمی بجای آن که مبنی بر مشاهدات و تجربیات و تعقل و مطالعه در امور و حقایق و واقعیات باشد، همه مبنی بر گفته‌های پیشینیان بود. افکار جدید ظاهر نمیساختند و اصول و حقایق تازه نمی‌جستند تنها تعلیمات دانشمندان گذشته را مسلم دانسته، مأخذ میگرفتند و همواره موضوع بحث قرار می‌دادند

سوم چون اصول و مبانی علمی موضوع نظر و تفتیش و تفحص نمی‌توانست واقع شود قوهٔ عقلی فقط متوجه مباحثه و مناظره و مجادله بود، و همواره بازار بحث منطقی را گرم میداشتند، و دل خود را به الفاظ خوش می‌کردند، موضوع مباحثات هم از این قبیل بود:

آیا علم خدا افزایش پذیر هست یا نه؟ آیا کبوتری که روح‌القدس بصورت او درآمد حیوان واقعی بود؟ «اقنوم» اول که نازاده است آیا این خاصیت ذاتی او است؟ حضرت عیسی را چون بدار کشیدند دست و پا و پهلویش را مجروح کردند، بعد که دوباره زنده شد آیا جای زخمهای او باقی بود؟ پیش از خلقت آدم فرشتگان کجا منزل داشتند؟ حضرت آدم هنگام هبوط بچه قد و قامت بود؟

ملاحظه می‌فرمائید که در مشرق زمین و ممالک اسلامی هم از چندین قرن باین طرف جریان امور معارفی کاملا مانند اوضاع اسکولاستیک اروپا بوده است، و این حالت بیشتر از این جهت شگفت آور است که شرع مقدس اسلام بنیاد احکام و کلیهٔ امور را بر عقل گذاشته، و تعلیمات هیچ حکیم و فیلسوفی را ضروری دین نشمرده است، با این همه فضلای ما هم همان جمود و رکود اصحاب اسکولاستیک را داشته‌اند و نتیجه یکسان بوده است و عجب‌تر این که مردم کشور ما در علم و حکمت نسبت به اروپائیان پیش‌قدم بودند و مغربیان به واسطهٔ معاشرت شرقیان معرفت آموختند، ولیکن آن‌ها به زودی بساط اسکولاستیک را برچیده وارد مراحل جدید شده، هفت شهر علم را گشتند و ما هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم.

بحث در چگونگی و علل این حالت از موضوع گفتگوی ما در این کتاب بیرون است، آنچه در اینجا تکلیف داریم اینست که، معارف اسکولاستیک را اجمالا بشناسانیم، زیرا با همهٔ نکوهشی که از آن کردیم نباید چنین پنداشت که اهل اسکولاستیک همه بر آن روش بوده‌اند، بلکه در آن دوره دانش طلبان اهل تحقیق نیز بسیار بوده‌اند، و در هر حال آن روزگار را نمی‌توان یکسره زمان بی حاصلی دانست، و چنان که پیش از این گفته‌ایم دورهٔ ورزش فکر اروپائیان است، و آن از مائهٔ نهم میلادی آغاز می‌کند و در مائهٔ پانزدهم ختم می‌شود.

***

نخستین حکیم اسکولاستیک «اسکت اریژن» را می‌دانند؛ که پیش از این از او نام برده‌ایم (نیمه مائهٔ سوم هجری) أو مدعی است که حکمت حقیقی با دیانت حقه مخالف نیست، و حکم خدا آنست که عقل به آن حکم می‌کند، و در باب حقیقت خلقت متمایل به نظر افلاطون و وحدت وجود است. به مثل افلاطونی قائل و آنها اسکت اریژن را صادر اول و مخلوق بی واسطهٔ خداوند و خلاق موجودات میشمارد، مخلوق را ناشی از ذات باری و مظهر او می‌داند، انسان را عالم صغیر و مرکز و خلاصهٔ عالم خلقت می‌پندارد، و می‌گوید، در آغاز تن انسان پاک و شبیه به ذات الوهیت خلق شده بود، سپس جدائی افتاد، و از شباهت دور شد، و باید با طی مراحل چند دوباره به خدا بازگشت کند.

در مائهٔ یازدهم میلادی یعنی در قرن پنجم هجری از دانشمندان اروپا کسی که قابل ذکر است «آنسلم»[۲] می‌باشد که آنسلم در نزد کاتولیکها از اولیای دین است و لقب «پاک» به او داده‌اند و او کسی است که تصریح کرده است که اول باید به حقایق دینی ایمان آورد، سپس آنها را تعقل نمود، اما می‌گوید: پس از ایمان تعقل هم لازم است، چون حقایق دینی با عقل مخالفت ندارد جز اینکه تا ایمان نباشد فهم نمی‌شود. بنا بر این، هم آنسلم بیشتر مصروف بحکمت الهی بوده است. برای سازگار کردن ایمان با عقل و مخصوصاً در اثبات وجود باری بسیار کوشیده است

مشرب فلسفی أو نزدیک به «اگوستین» است، چنان که او را «اگوستین دوم» لقب داده‌اند، اما در امر آفرینش عقیده‌ای اظهار کرده است؛ میانهٔ وحدت وجود و ابداع، و می‌گوید: خداوند موجودات را از عدم به وجود آورده است، به این وجه که: نخست موجودات فقط در علم خدا بوده‌اند، و وجود نداشته‌اند، تا وقتی که مشیت خدا بر این قرار گرفت که به آنها وجود خارجی بدهد، و نیز می‌گوید: صفات خداوند عین ذات او می‌باشد. خدا را نباید گفت کامل است بلکه او عین کمال است. و همچنین عادل نیست عدل است، حکم نیست حکمت است، مهربان نیست مهربانی است، موجود نیست وجود است، و صفات او همه یکی است و متعدد نیست.

یادگاری که از آنسلم مانده براهینی است که برای اثبات وجود باری آورده، و از همهٔ آنها پیداست که فکرش مشغول مثل افلاطونی است، از جمله آن دلایل اینکه: هر چه نیکو است بسبب آنست که براهین ذات باری بهره‌ای از نیکوئی دارد. پس، البته یک نیکوئی هست که نیکوئی مطلق است، و برتر از همهٔ موجودات نیکو است، و او همانست که خدا می‌گوئیم.

دلیل دیگر براینکه: وجود بطور کلی و مطلق یا یک علت دارد یا چند علت؟ اگر یک علت دارد همان خداست، و اگر چند علت دارد البته همهٔ آنها قوه‌ای بر وجود دارند که در همه مشترک است، و همان قوه مبدأ وجود است.

دلیل دیگر اینکه، موجودات در درجات مختلف از کمال می‌باشند، پس، یا باید مراتب کمال نامتناهی باشد؟ و این سخنی است بیمعنی، یا باید وجودی باشد که کمالش برتر از همه باشد، و اگر کسی بگوید: شاید وجود کامل متعدد است، این سخن هم معنی ندارد چون اگر در کمال برابرند یک وجودند.

از همهٔ برهانها که آنسلم بر اثبات ذات باری آورده آنچه بیشتر مذکور می‌شود و موضوع مباحثات بسیار واقع شده آنست که معروف است به برهان «وجودی» یا «ذاتی»[۳] از این قرار، همه کس حتی شخص برهان وجودی سفیه تصوری دارد از ذاتی که از آن بزرگتر ذاتی نباشد، چنین ذاتی البته وجود هم دارد، زیرا که اگر وجود نداشته باشد، بزرگترین ذاتی که به تصور آید که وجود داشته باشد از او بزرگتر است، و این خلف است. پس: یقیناً ذاتی هست که در حقیقت بزرگترین ذات باشد و او خداست.

آنسلم و هر کس مشرب او را داشته، این برهان را به تنهائی برای اثبات ذات باری کافی پنداشته است. ولیکن همهٔ محققان آن را مقنع ندانسته‌اند، زیرا مبنی بر این عقیده است که آنچه در عقل انسان متصور است حقیقت و وجود دارد. در احوال دکارت فرانسوی خواهیم دید که او هم چنین برهانی بر ذات باری اقامه کرده، و مایهٔ گفتگوی بسیار شده است.

***

یکی از مسائلی که میان حکمای اسکولاستیک محل گفتگو بود مسئلهٔ «حقیقت کلیات» است و این بحثی است که موضوع اختلاف مهم افلاطون با ارسطو بود که، آیا کلی وجود حقیقی دارد یا نه؟ و بیان نزاع در مسئلهٔ کلیات کردیم که افلاطون مثل را موجود حقیقی می‌داند و افراد را سایه یا پرتو آنها می‌پندارد، اما ارسطو افراد اعیان را حقیقی می‌شمارد. و حقیقت نوع و جنس را در خارج از افراد موجود نمی‌داند. حکمای اسکولاستیک این مسئله را گرفتند و در سراسر طول مدت قرون وسطی، بلکه پس از آنهم موضوع بحث و اختلاف و مشاجره قرار دادند[۴] آنسلم از معتقدین به حقیقت کلیات بوده، و برهان وجودی او هم ناشی از همین عقیده است، گروه دیگر به طرف مقابل افتادند و برای کلیات هیچ حقیقتی قائل نشدند، حتی کلی را دارای وجود ذهنی هم ندانسته و فقط لفظ و صوت پنداشتند، به درجه‌ای که سردستهٔ این جماعت برای «اقانیم سه گانه» هم وحدت قائل نشده، آنها را سه شخص متمایز مستقل پنداشت، و مذهب تثلیث واقعی اختیار کرد که با توحید منافی است.

توجه می‌فرمائید که فحص در کلیات یکباره بحثی پوچ و بیهوده نبوده، و به یک اعتبار نزاع معتقدان و منکران وحدت وجود است. شیخ‌الرئیس ابوعلی سینا هم در تقسیم «کلی» به منطقی و طبیعی و عقلی به این مرحله وارد شده است. اما این بحث میان محققان ما به آن صورت اصحاب تحقق و تسمیه که میان اروپائیان بوده درنیامده است، چه اصحاب اسکولاستیک نزاع در «حقیقت کلیات» را شغل شاغل خود ساختند و موضوع مهم حکمت شمردند.

به جماعتی که معتقد به حقیقت کلیات می‌باشند عنوانی داده‌اند که می‌توان اصحاب «تحقق»[۵] ترجمه کرد؛ و فرقهٔ مخالف را می‌توان اصحاب «تسمیه»[۶] نامید.

حکیم دیگر که در مائهٔ دوازدهم باید نام ببرم «ابلار»[۷] فرانسوی است که داستان دلبستگی او به دختری «هلوئیز»[۸] نام نمک عشق و جراحتی سوزان دارد. او نخستین مدرسی است که جمعیت مستمعینش به هزاران رسیده، و حوزهٔ علمیهٔ[۹] پاریس را رونق تمام بخشیده است. در نزاع کلیات رأی تازه‌ای ابداع نموده، که حد وسط میان دو طایفه است. و نزدیک به رأی أرسطو می‌باشد یعنی کلیات نه موافق نظر «اصحاب تحقق» وجود حقیقی خارجی دارند، نه بر حسب رأی اهل «تسمیه» فقط اسم و صورت می‌باشند، بلکه وجود ذهنی و حقیقت آنها تصوری است. پیروان این رای را می‌توانیم اصحاب «تصور»[۱۰] بخوانیم.

***

تا اینجا سرچشمهٔ تحقیقات اروپائیان در معقولات همان مختصر اطلاعاتی بود که از تعلیمات افلاطون داشتند، به واسطهٔ اینکه بعضی از نوشته‌های او بزبان لاتین، یعنی زبان علمی اروپائیان ترجمه شده بود؛ و مخصوصا به سبب تحقیقاتی که دانشمندان نزدیک به دورهٔ یونانیان مانند اگوستین و دیگران در فلسفهٔ افلاطون نموده، و راهی برای اهل تحقیق باز کرده بودند. ولیکن از معلومات دانشمندان دیگر یونان چندان آگاهی نداشتند، و از تعلیمات ارسطو هم جز منطق چیزی به دست نیاورده بودند. این بود که در آن دوره در حوزه‌های علمی اروپا گفتگوی فلسفی تقریباً منحصر به مباحثات منطقی و مشاجرهٔ در حقیقت کلیات و غوغای اصحاب تحقیق و تسمیه بود.

در مائهٔ سیزدهم ترجمهٔ کتابهای ابن سینا و ابن رشد بزبان لاتین میان اروپائیان شایع و موضوع بحث و تحقیق گردیده، و گفتگوی مباحث حکمت طبیعی نیز به میان آمد، ارسطو از افلاطون پیش افتاد، و با آنکه در آغاز امر مردود اولیای دین بود کم کم استاد مطلق شد و گفته‌های او در هر باب حجت گردید، ولیکن چنانکه اشاره کردیم: معرفت اروپائیان نسبت به ارسطو از راه «اسپانیا» و به وسیلهٔ حکمای اسلامی و یهودی مخصوصاً ابن سینا و ابن رشد بود، و هنوز به نوشته‌های ارسطو مستقیماً دسترس نیافته بودند.

از فضلای آن دوره که باید نام ببریم یکی «آلبرت»[۱۱] آلمانی است که معروف به بزرک می‌باشد، و او بهترین معرف و مروج فلسفهٔ ارسطو در اروپا بوده، و خود او «ارسطوی قرون وسطی» آلبرت بزرگ خوانده شده، و تألیفات بسیار مبتنی بر تعلیمات آن دانشمند، خصوصاً در رشتهٔ طبیعیات دارد. و آن جمله را از ابن رشد و محمد زکریا و مخصوصاً از شیخ‌الرئیس اقتباس کرده. و از رشته‌های دیگر حکمت یونان یعنی: ریاضیات و الهیات و اخلاق هم غفلت نداشته است.

بزرگترین حکیم قرون وسطی و مظهر کامل حکمت اسکولاستیک «طماس»[۱۲] از اهل «اکونیو» (در ایطالیا) می‌باشد و او طماس آکوین از خانواده‌ای محترم بوده، و با امپراطور آلمان و پادشاه فرانسه خویشی داشته است. حسن فطرت و نجابت او هم از کودکی هویدا بود، و با وجود اعتبارات خاندانی در آغاز جوانی طالب دخول در حلقهٔ رهبانی شد، بزرگان خانواده هر وسیله‌ای برای منصرف ساختن او از این عزم به کار بردند، سودمند نیفتاد. حتی اینکه در قصر پدر حبسش کردند، و زنی ماهرو به فریفتنش گماشتند، او شوخ عیار را با هیمه‌ای نیم سوز از پیش خود دوانید، و سرانجام خود را به صومعه‌ای رسانید. و پس از تحصیل مقدمات در مراحل «ثلاثی و رباعی» به کسب معرفت در نزد آلبرت بزرک نایل گردید. همگنانش او را به سبب اینکه غالباً خاموش و متفکر بود «گاو زبان بسته» لقب دادند. اما استاد که به قریحه و استعداد او برخورده بود گفت: «نعرهٔ این گاو جهانیان را به شگفت خواهد آورد.» با اینکه سنش به پنجاه نرسید مصنفاتش از بیست مجلد بزرک درگذشت، گفتهٔ او هم اکنون برای معتقدان به مذهب کاتولیک در مسائل فلسفی و الهی حجت می‌باشد، و نزد آنان مرتبه‌ای پیدا کرد که لقب «پاک» به او دادند و از اولیای دین مسیح شمردند.

حیثیت مخصوص طماس در این است که «حکمت مشاء» یعنی فلسفهٔ ارسطو را یکسره اختیار، و با تصرفات مختصری که در آن به عمل آورده به وجهی باز نمود که درست با اصول دیانت مسیح سازگار بوده باشد، و اجمال آن چنین است:

رهبر انسان بسوی خداوند هم خود خداوند است، که وجود خویش را به فضل و رحمت خود به میانجیگری حضرت عیسی فلسفهٔ طماس بر مردمان آشکار ساخته است، و انسان چاره ندارد جز اینکه باین حقیقت ایمان داشته باشد، و عقل را دسترس به دریافت آن نیست و کاری که از حکمت بر می‌آید اینست که شبهات و مشکلات را دفع نماید، به عبارت دیگر، فلسفه باید خدمتگزار دیانت باشد، و چون ارسطو پیشرو سپاه حضرت عیسی بود، حکمت صحیح همان فلسفهٔ ارسطو است و خادم حوزهٔ مسیحیت است.

تعریف فلسفه چنانکه ارسطو گفته اینست: علم به وجود از حیث اینکه وجود است.

وجود دو قسم است: ذاتی و ذهنی، و ذوات بسیط‌اند یا مرکب، از ماده و صورت.

ماده، وجود بالقوه است، و صورت، وجود بالفعل، و جمع و تفریق صورت و ماده عبارتست از کون و فساد، و چون صور با ماده جمع می‌شوند انواع و اجناس و افراد را تحقق می‌دهند.

ماده جنبهٔ نقص است، و صورت جنبهٔ کمال، و صورتها هرچه به نقص و ماده نزدیک‌تر باشند انواع و افرادشان بیشتر است، و هرچه رو به کمال می‌روند به وحدت نزدیک می‌شوند، تا برسیم بصورت صور یعنی «صورت بی‌ماده» که به هیچوجه انواع و افراد ندارد، و کون و فساد در او نیست، و ذات بسیط یگانه و محرک نخستین و علةالعلل است. زیرا که سلسلهٔ علل را نمی‌توان نامتناهی دانست، و او آفریننده است و عالم را از نیستی به هستی آورده و مایهٔ نیکی، بلکه خود نیکی است، و بدی در او راه ندارد، زیرا که بدی عدم است نه وجود.

عالم آفرینش بهترین عوالم ممکن است، چه اگر کاملترین عوالم نباشد می‌بایست در حمکت کاملهٔ آفریدگار نقص راه داشته باشد، که با وجود اینکه آفریدن عالم کامل ممکن بود عالم ناقص بیافریند.

صورت ذاتها در علم خداوند همواره موجودند، و مایه و مصدر امکان عین موجودات می‌باشند، پس، موجودات نخست صورتها هستند در علم خداوند، سپس در خارج موجود می‌شوند و افراد را تشکیل می‌دهند و چون در ذهن انسان مصور می‌گردند کلی تحقق می‌یابد و به این بیان نسبت به خداوند «علم و عالم و معلوم» یکی است. و جون حقیقت مطابقهٔ علم است با معلوم؛ پس خداوند صاحب حقیقت، بلکه نفس حقیقت است. و چون حقیقت البته موجود است، پس خداوند وجود دارد.

موجودات عالم طبیعت مراتب دارند هر مرتبه نسبت به رتبهٔ بالاتر خود ماده است و نسبت به مراتب زیر حکم صورت را دارد، اما نسبت به حیات روحانی که در سایهٔ ایمان به مسیح و رحمت خداوند حاصل می‌شود مانند ماده است. به این بیان حیات طبیعی نسبت به حیات ایمانی؛ همچون طریق است نسبت بمقصد، و قوه است نسبت به فعل.

نفس انسان پیش از ولادت موجود نیست، اما پس از مرک باقی است.

غایت زندگانی سعادت است، و نیل به آن مستلزم فضایل دنیوی می‌باشد، که حکمای سلف تشخیص داده بودند، ولیکن بدون تفضل الهی میسر نمیشود و فضل خداوند به ایمان و امید و احسان شامل می‌گردد.

عالم، عالم اختیار است و ارادهٔ انسان آزاد، اما خودسر نیست و پابند اصل نیکوئی است. به عبارت دیگر، ارادهٔ انسان بالضروره مایل به نیکی است، اما شهوانیت مایل به بدی می‌باشد و گناهکاری از این راه روی می‌دهد. پس سرنوشت را نباید منکر شد، اما آن بی‌قاعده و بی‌مأخذ نیست زیرا که مشیت خداوند هم که حاکم بر همهٔ امور است در عین آزادی، قاعده و حکمت دارد. وم عقلانی است، یعنی: منشاء و مصدر أفعال الهی و کارهای انسانی عقل است، و به این بیان می‌توان گفت مشیت با ضرورت منطبق است.

به عقیدهٔ طماس وضع قوانین کشور باید با نظر اجماع مردم بشود، قیام بر دولت جابر جایز است، اما تخلف از امر دولت باید به وسیله و اجازهٔ اولیای دین باشد، یعنی روحانیت بر دولت نیز حاکم است، اما در مسائل دینی آزادی فکر و زبان جایز نیست و هرکس از مذهب حق بیرون رود، تعقیب کردنی بلکه کشتنی است.

از شرح تعلیمات طماس آکونیو به همین مختصر اکتفا می‌کنیم، چون در حقیقت تلفیقی است از فلسفهٔ ارسطو با اصول عقاید مسیحیت به وسیلهٔ اقتباساتی از افلاطون و افلاطونیان اخیر و اگوستین و جز در آنچه مربوط به خصوصیات مسیحیت است به فلسفهٔ ابوعلی سینا شباهت تام دارد. اهمیت وجود طماس در اینست که به مجاهدات او فلسفهٔ اسکولاستیک به اوج کمال خود رسید، و اروپائیان هم عاقبت دارای یک فلسفهٔ معقول تام و تمام شدند که نزدیک به چهارصد سال فلسفهٔ رسمی حوزه‌های علمی و دیانتی اروپا بوده، و هنوز هم میان جماعتی که مقید به اصول دیانت کاتولیک می‌باشند به اعتبار خود باقی است.

***

از دانشمندان آن عصر کسان دیگری که قابل ذکر می‌باشند، یکی «رجر بیکن»[۱۳] انگلیسی است که فضل و تبحری به کمال داشت، و در تحصیل علم استدلال و اقامهٔ برهان را کافی ندانسته به مشاهده و رجر بیکن تجربه اعتنای تام می‌نمود و باهمیت ریاضیات نیز به خوبی برخورده بود در طبیعیات معلومات تازه بدست آورده. و از پیشروان ترقیات علوم و مبتکرین راههای تازهٔ علمی به شمار می‌رود، آزادی رأی و استقلال فکر داشت، و گفته‌های پیشینیان را حجت نمی‌دانست، و در مائهٔ سیزدهم رفتار و افکار دانشمندان مائهٔ شانزدهم و هفدهم داشت، ولیکن مردم آن زمانه شیوهٔ او را نمی‌پسندیدند، و مستعد استفاده از قریحهٔ او نبودند، بلکه چون از مذهب مختار تجاوز می‌کرد دچار عقبات شد و چندین سال از عمر خود را در زندان گذرانید

دیگر «ریمن لول»[۱۴] می‌باشد که او نیز مردی متبحر بود، و لیکن مدتی از روزگار خود را مصروف بر این داشت که مقولات و اجناس و انواع را فهرست کرده، وجوه ترکیب و تلفیق آنها را جمع نموده، دایره‌ها و جدول‌ها بسازد، که به مقارنهٔ آنها موضوع‌ها و محمول‌های مختلف مقابل یکدیگر قرار گرفته، انواع قضایا ترکیب کند و قیاسها صورت پذیر شود، یعنی ترتیب قیاس برهانی را به صورت ماشین در آورد تا شخص محتاج به فکر نباشد همچنانکه امروز از ارقام و اعداد جدولهائی ترتیب داده‌اند که بی محاسبه جمع و تفریق و ضرب و تقسیم می‌کنند و آنها را ماشین محاسبه می‌نامند.

دیگر از دانشمندان آن دوره «دنس اسکوتس»[۱۵] انگلیسی است، و او در بسیاری از مسائل با نظر طماس مخالفت کرده، و در مقابل او اظهار وجود نموده است، چنانکه معتقد بود که فلسفه خادم دیانت نیست بلکه دیانت باید تابع تعقل باشد، و احکام عقل معتبرتر از ظاهر عبارت تورات و انجیل است، ولیکن بسیاری از مسائل الهیات هم به برهان در نمی آید و بنابر این حکمت الهی علم نیست و در آن مسائل چاره جز توسل به ایمان نداریم.

به عقیدهٔ دنس اسکوتس افعال الهی و اعمال انسان چنانکه طماس گمان می‌کرد محکوم عقل نیست، بلکه مشیت خدا و ارادهٔ دنس اسکوتس انسان مطلقاً آزاد می‌باشد و هیچ نوع قید و بندی ندارد، و ایجاد مخلوقات و عالم برای او ضروری نیست، اختیاری است. و قاعده و اصل همان امری است که مشیت بر او قرار گیرد، یعنی هر امری که مشیت الهی بر او تعلق یابد حق است و نیکو است. نه این که چون حق و نیکو است مشیت بر او قرار می‌گیرد، و چون انسان فاعل مختار است هلاک و نجاتش به اعمال و تقوای او بیشتر منوط است تا به فضل و رحمت الهی، و نیز ماده را امر وجودی می‌داند نه عدمی، و در امر کلیات بر خلاف طماس از اهل تسمیه است، اما بیش از طماس به برهان وجودی آنسلم اهمیت می‌دهد، هرچند اساساً در اثبات ذات باری چندان به برهان اعتماد ندارد زیرا که او به برهان «انی» چندان اعتباری نمی‌دهد و استدلال صحیح را در برهان «لمی» می‌داند و می‌گوید، چون برهان لمی استدلال از علت به معلول است، و ذات باری معلول نیست تا بتوانیم از علت به او پی ببریم، پس در اثبات او نمی‌توان تکیه بر برهان نمود، از این گذشته ذات باری نامتناهی است، و عقل انسان از پی بردن به حقیقت او عاجز است، و از این جهت «دنس اسکوتس» از پیشروان «دکارت» است، که از این پس او را خواهیم شناخت. در هر حال هر چند دنس اسکوتس در جوانی مرده، و فلسفه‌اش به پهناوری فلسفهٔ طماس نرسیده ولیکن مردی صاحبنظر بود و پس از او بسیاری از متفکران پیرو نظریات او گردیده‌اند.

یکی دیگر از صاحب نظران آن دوره «ویلیام اکام»[۱۶] انگلیسی است که از اصحاب تسمیه است، و برای کلیات حقیقتی جز در ذهن قائل نیست. و حقیقت را در افراد و اشخاص می‌داند و معتقد است که در تحقیق علمی هر چه کمتر به چیز‌هائی که باید برای آن‌ها در ذهن و عالم تصور وجود فرض کرد متوسل شویم اکام بهتر است، و حقیقت برای انسان باید بکشف و شهود معلوم شود، و بنابر این علم صحیح آنست که به تجربه و مشاهده به دست می‌آید. براهینی را هم که معمولا بر اثبات باری و وحدانیت و صفات دیگر الوهیت اقامه می‌کنند، وافی نمی‌داند و در آنها فقط ایمان را معتبر می‌شمارد نه استدلال را، و بنابراین حکمت الهی را یکسره از فلسفه جدا می‌کند و برای آنها ارتباطی به یکدیگر قائل نیست به عبارت دیگر بنیاد اسکولاستیک را متزلزل ساخته و برای تحقیقات تازه راه باز کرده است

در مائهٔ چهاردهم پیروان اکام تعلیمات او را دنبال کردند، و توسعه دادند و به افکار تازهٔ انقلابی که در مائهٔ شانزدهم و هفدهم در علم و حکمت واقع شد نزدیک شدند.

در قرون وسطی بسیاری از حکما و علمای مسیحی مشرب عرفان عارف مشربان و عقاید باطنی شبیه بتصوف مشرق زمین نیز داشتند که به شرح و تفصیل آن‌ها نمی‌پردازیم، کسانی که در این مشرب نامی هستند در مائهٔ سیزدهم «بناوانتور» ایطالیائی است که لقب «پاک» دارد[۱۷] و در مائهٔ چهاردهم و پانزدهم «اکهارت»[۱۸] آلمانی و «ژرسن»[۱۹] فرانسوی می‌باشد.

***

از شرح اجمالی که در این فصل و فصل پیش از سیر علم و حکمت در قرون وسطی دادیم برمی‌آید که در آن دوره کار مهمی که اروپائیان کرده‌اند اینست که معلومات یونانیان یعنی افلاطون و ارسطو و افلاطونیان اخیر را مستقیماً یا به واسطهٔ دانشمندان اسلامی و یهودی اخذ کرده، و در ظرف چندین قرن آنها را ورزیده و زیر و رو نموده و موضوع مباحثه قرار داده، و روشها و مشربهای مختلف اختیار نموده‌اند؛ ولیکن از حدود معلومات قدیم تجاوز نکرده‌اند. جماعتی از ایشان کلیات و تصورات ذهنی را موجود حقیقی و اصلی پنداشته، و بعضی دیگر آنها را بی‌حقیقت انگاشته، و اسم و صوت دانسته، و اگر وجودی برای آنها قائل شده‌اند فقط در ذهن بوده است، به عبارت دیگر: اختلاف میان ارسطو و افلاطون را موضوع نظر و بحث دائمی قرار دادند، و انواع گفتگوها در این باب پیش آوردند و نتیجهٔ مهمی که می‌خواستند از این مباحثات بگیرند این بود: که برای انسان علم بر اشیاء و حقایق به چه وسیله حاصل می‌شود؟ آیا منشاء معلومات ما عقل و تصورات معقول است؟ یا ادراکات حس است؟ و این بحث در عقاید دینی آنها هم مدخلیت تام داشت که ما موضوع نظر خود قرار ندادیم.

مبحث دیگر که میان حکمای الهی مسیحی مطرح بود، چنانکه اشاره کرده‌ایم مسئلهٔ بنیاد عقاید بود؛ که آیا تعقل و استدلال است؟ یا امری باطنی و اشراقی و ایمانی است؟

در این گفتگوها گاهی یک جماعت پیش بودند، و گاهی گروه دیگر. در مائهٔ سیزدهم پیروان ارسطو غلبه یافتند، و فلسفه‌ای که از تعلیمات آن حکیم اقتباس شده بود مبنای مذهب دینی و علمی و رسمی اروپائیان واقع شد، و روندگان این مسلک کوشش داشتند که اعتبار عمومی به آن بدهند، ولیکن محققان دیگر هم بیکار ننشستند و در مذهب رسمی رخنه‌ها کردند و اذهان را برای تجدید و انقلابی که در مائهٔ شانزدهم و هفدهم واقع شد آماده ساختند، و اینک باید به شرح آن نهضت بپردازیم.


  1. Scolastique
  2. Saint Anselme
  3. Preuve ontoloique
  4. Querelle des Universax
  5. Réalistes باید متوجه بود که امروز این لفظ به معنائی استعمال می‌شود بکلی ضد معنای اصطلاحی اسکولاستیک و اگر اکنون آن معنی را بخواهند ادا نمایند idèaliste می‌گویند.
  6. Nominalistes
  7. Abélard
  8. Héloise
  9. Université
  10. Conceptualistes
  11. Albert le Grand
  12. Saint Thomes D'Aquin
  13. Roger Bacon
  14. Raymond Lulle
  15. Duns Scotus
  16. William (Guillaume) of Ockam
  17. Saint Bonaventure
  18. Eckhart
  19. Gerson