شرق/شماره اول (۱۳۰۹)/راز طبیعت

راز طبیعت

  دو در تیرگی عزلت جان فرسائی، گشت روشن دلم از صحبت روشن رائی:  
  هر چه پرسیدم از آن دوست مرا داد جواب، چه به از لذت هم صحبتی دانائی؟  
  آسمان بود بد آن‌گونه که از سیم سپید میخ‌ها کوفته باشد بسیه دیبائی:  
  یا یکی خیمهٔ صد وصله که از طول زمان پاره جائی شده و سوخته باشد جائی.  
  گفتم:از راز طبیعت خبرت هست بگو، منتهائی بودش یا بودش مبدائی؟  
  گفت:از اندازهٔ ذرات محیطش چه خبر؟ حیوانی که بجنبد بتک دریائی؟  
  گفتم:آن مهر منور چه بود؟ گفت: بود در بر دهر دل سوختهٔ شیدائی،  
  گفتم: این گوی مدور که زمین خوانی چیست؟ گفت: سنگی است کهن خورده بر اوتیپائی![۱]  
  گفتم:این انجم رخشنده چه باشد بسپهر؟ گفت: بر ریش طبیعت تف سر بالائی!  
  گفتمش: هزل فرو نه سخن جد فرمای. گفت: والاتر ازین دینی دون دنیائی.  
  گفتم: این قاعدهٔ حرکت و این‌جاذبه چیست؟ گفت: از اسرار شک‌آلود ازل ایمائی.  
  گفتم: اسرار ازل چیست بگو؟ گفت که: گشت عاشق جلوهٔ خود شاهد بزم‌آرائی!  
  گشت مجذوب خود و دور زد و جلوه نمود، شد از آن جلوه بپا شوری و استیلائی:  
  سر بسر هستی ازین عشق و ازین جاذبه خاست، باشد این قصه ز اسرار ازل افشائی،  
  گفتمش: چیست جدال وطن و دین؟ گفتا: بر یکی خوان، پی نان، همهمه و غوغائی!  
  گفتم: امید سعادت چه بود در عالم؟ گفت: با بی‌بصری عشق سمن سیمائی.  
  گفتم: این فلسفه و شعر چه باشد؟ گفتا: دست و پائی شل و آنگه نظر بینائی!  
  گفتمش: مرد ریاست که بود؟ گفت: کسی کز پی رنج و تعب طرح کند دعوائی.  
  گفتم: از علم نظر علم یقین خیزد؟ گفت: نظر و علم و یقین نیست جز استهزائی!  
  گفتم: آئین وفا چیست درین عالم؟ گفت: گفتهٔ مبتذلی یا سخن بی‌جائی.  
  گفتم: این چاشنی عمر چه می‌باشد؟ گفت: از لب مرگ شکر خندهٔ پر معنائی.  
  گفتم:آن خواب گران چیست بپایان حیوة؟ گفت سیریست بسر منزل ناپیدائی!  
  گفتمش: صحبت فردای قیامت چه بود؟ گفت: کاش از پس امروز بود فردائی!  
  گفتمش: چیست بدین قاعده تکلیف «بهار»؟ گفت:اگر دست دهد عشق رخ زیبائی  

***

این قصیدهٔ فریده یکی از امهات قصاید شاعر بزرگ این دوران آقای ملک‌الشعراء بهارست که اخیراً از طبع وقاد و خاطر تابناک ایشان تراوش کرده و ما خوشوقتیم که انتشار آنرا بمجلهٔ شرق واگذار کرده‌اند تا شعرای معاصر را سرمشقی دهیم و ایشانرا متذکر شویم که اگر توقع درج آثار خود از مجلهٔ شرق دارند سخن خود را بدین پایه برسانند وگرنه ما را از طبع اشعار معاصرین معذور دارند.

مجله شرق

تنهائی بهتر

آورده‌اند که شهید شاعر روزی نشسته بود و کتابی می‌خواند جاهلی بنزدیک او درآمد و گفت خواجه تنها نشسته‌است گفت تنها اکنون گشتم که تو آمدی از آنکه بسبب تو از مطالعهٔ کتاب بازماندم، شاعر چنین گفته است:

  صحبت ابلهان چو دیگ تهیست اندرون خالی و برون سیهیست  

  1. گویندهٔ محترم این مضمون را بدو شکل ساخته است که آن دیگر را بجای نسخ بدل نیز ثبت کردیم:
      گفتم: این گوی مدور چه بود: گفت بود پاره سنگی که زدندش باهانت پاتی