| | | | | | |
|
بود عالی همتی صاحب کمال |
|
گشت عاشق بر یکی صاحب جمال |
|
|
از قضا معشوق آن دل داده مرد |
|
شد چو شاخ خیزران باریک و زرد |
|
|
روز روشن بر دلش تاریک شد |
|
مرگش از دور آمد و نزدیک شد |
|
|
مرد عاشق را خبر دادند از آن |
|
کاردی در دست میآمد دوان |
|
|
گفت جانان رابخواهم کشت زار |
|
تا به مرگ خود نمیرد آن نگار |
|
|
مردمان گفتند بس شوریدهای |
|
تو درین کشتن چه حکمت دیدهای |
|
|
خون مریز و دست ازین کشتن بدار |
|
کو خود این ساعت بخواهد مرد زار |
|
|
چون ندارد مرده کشتن حاصلی |
|
سر نبرد مرده را جز جاهلی |
|
|
گفت چون بر دست من شد کشته یار |
|
در قصاص او کشندم زار زار |
|
|
پس چو برخیزد قیامت، پیش جمع |
|
از برای او بسوزندم چو شمع |
|
|
تا شوم زو کشته امروز از هوس |
|
سوخته فردا ازو اینم نه بس |
|
|
پس بود آنجا و اینجا کام من |
|
سوخته یا کشتهای او نام من |
|
|
عاشقان جان باز این راه آمدند |
|
وز دو عالم دست کوتاه آمدند |
|
|
زحمت جان از میان برداشتند |
|
دل به کلی از جهان برداشتند |
|
|
جان چو برخاست از میان بیجان خویش |
|
خلوتی کردند با جانان خویش |
|