عطار (عذر آوردن مرغان)/گفت آن دیوانه‌ی تن برهنه

عطار (عذر آوردن مرغان) از عطار
(گفت آن دیوانه‌ی تن برهنه)
  گفت آن دیوانه‌ی تن برهنه در میاه راه می‌شد گرسنه  
  بود بارانی و سرمایی شگرف تر شد آن سرگشته از باران و برف  
  نه نهفتی بودش و نه خانه‌ای عاقبت می‌رفت تا ویرانه‌ای  
  چون نهاد از راه در ویرانه گام بر سرش آمد همی خشتی ز بام  
  سر شکستش خون روان شد همچو جوی مرد سوی آسمان برکرد روی  
  گفت تا کی کوس سلطانی زدن زین نکوتر خشت نتوانی زدن