کلیات سعدی/بوستان/باب دوم/شنیدم که مغروری از کبر مست

حکایت[۱]

  شنیدم که مغروری از کبر مست در خانه بر روی سائل ببست  
  بکنجی فرو ماند و[۲] بنشست مرد جگر گرم و آه از تف سینه سرد  
  شنیدش یکی مرد پوشیده چشم بپرسیدش از موجب کین[۳] و خشم  
  فرو گفت و بگریست بر خاک کوی جفائی کزان شخصش آمد بروی  
  بگفت ای فلان ترک آزار کن یک امشب بنزد من افطار کن  
  بخلق و فریبش گریبان کشید بخانه در آوردش و خوان کشید  
  بر آسود درویش روشن نهاد بگفت ایزدت روشنائی دهاد  
  شب از نرگسش قطره چندی چکید سحر دیده بر کرد و دنیا بدید  
  حکایت بشهر اندر افتاد و جوش که آن بی بصر[۴] دیده بر کرد دوش  
  شنید این سخن خواجهٔ سنگدل که برگشت درویش ازو تنگدل  
  بگفتا حکایت کن ای نیکبخت که چون سهل شد بر تو این کار سخت؟  
  که بر کردت این شمع گیتی فروز؟ بگفت ای ستمگار آشفته روز  
  تو کوته نظر بودی و سست رای که مشغول گشتی بجغد از همای  
  بروی من این در کسی کرد باز که کردی تو بر روی وی در فراز  
  اگر بوسه بر خاک مردان زنی بمردی که پیش آیدت روشنی  
  کسانیکه پوشیده چشم دلند همانا کزین توتیا غافلند  
  چو برگشته دولت ملامت شنید سر انگشت حسرت بدندان گزید  
  که شهباز من صید دام تو شد مرا بود دولت بنام تو شد  
  کسی چون بدست آورد جره باز فرو برده چون موش دندان آز؟  

***

  الا گر طلبکار اهل دلی ز خدمت مکن یکزمان غافلی  
  خورش ده بگنجشک و کبک و حمام که یک روزت افتد همائی بدام  
  چو هر گوشه تیر نیاز افکنی امیدست ناگه که صیدی زنی[۵]  
  دُری هم برآید ز چندین صدف ز صد چوبه آید یکی بر هدف  

***


  1. این حکایت در بعضی از نسخه‌ها نیست.
  2. مانده، بکنجی درون رفت و.
  3. بگفتا چه در تابت آورد.
  4. بی دیده‌ای.
  5. که باز افکنی.