کلیات سعدی/بوستان/باب سوم/رئیس دهی با پسر در رهی

حکایت

  رئیس دهی با پسر در رهی گذشتند بر قلب شاهنشهی  
  پسر چاوشان دید و تیغ و تبر قباهای اطلس کمرهای زر  
  یلان کماندار نخجیر زن غلامان ترکش کش تیر زن  
  یکی در برش پرنیانی قباه یکی بر سرش خسروانی کلاه  
  پسر کانهمه شوکت و پایه دید پدر را بغایت فرومایه دید  
  که حالش بگردید و رنگش بریخت ز هیبت بپیغولهٔ در گریخت  
  پسر گفتش آخر بزرگ دهی بسر داری از سر بزرگان مهی  
  چبودت که ببریدی از جان امید؟ بلرزیدی از باد هیبت چو بید  
  بلی، گفت سالار و فرماندهم ولی عزتم هست تا در دهم  
  بزرگان از آن دهشت آلوده‌اند که در بارگاه ملک بوده‌اند  
  تو ای بیخبر همچنان در دهی که بر خویشتن منصبی مینهی  
  نگفتند حرفی زبان آوران که سعدی نگوید مثالی بر آن  

***

  مگر دیده باشی که در باغ و راغ بتابد بشب کرمکی چون چراغ  
  یکی گفتش ای کرمک شب فروز چبودت که بیرون[۱] نیائی بروز؟  
  ببین کاتشی کرمک خاکزاد جواب از سر روشنائی چه داد  
  که من روز و شب جز بصحرا نیم ولی پیش خورشید پیدا نیم  


  1. پیدا.