کلیات سعدی/بوستان/باب سوم/شکر لب جوانی نی آموختی

حکایت

  شکر لب جوانی نی آموختی که دلها در آتش چو نی سوختی  
  پدر بارها بانگ بر وی زدی بتندی و آتش در آن نی زدی  
  شبی بر ادای پسر گوش کرد سماعش پریشان و مدهوش کرد  
  همی گفت و بر[۱] چهره افکنده خوی که آتش بمن در زد این بار نی  
  ندانی که شوریده حالان مست چرا برفشانند در رقص دست  
  گشاید دری بر دل از واردات فشاند سر دست بر کاینات  
  حلالش بود رقص بر یاد دوست که هر آستینیش جانی[۲] دروست  
  گرفتم که مردانهٔ[۳] در شنا برهنه توانی زدن دست و پا  
  بکن خرقه نام و ناموس و زرق که عاجز بود مرد با جامه غرق  
  تعلق حجابست و بی حاصلی چو پیوندها بگسلی واصلی  


  1. همیگفت بر.
  2. آستینش خیالی.
  3. که خود چابکی.