کلیات سعدی/بوستان/باب نهم/زلیخا چو گشت از می عشق مست

حکایت

  زلیخا چو گشت از می عشق مست بدامان یوسف درآویخت دست  
  چنان دیو شهوت رضا داده بود که چون گرگ در یوسف افتاده بود  
  بتی داشت بانوی مصر از رخام برو معتکف بامدادان و شام  
  در آن لحظه رویش بپوشید و سر مبادا که زشت آیدش در نظر  
  غم آلوده یوسف بکنجی نشست بسر بر ز نفس ستم;اره دست  
  زلیخا دو دستش ببوسید و پای که ای سست پیمان سرکش درآی  
  بسندان دلی روی در هم مکش بتندی پریشان مکن وقت خوش[۱]  
  روان گشتش از دیده بر چهره جوی که برگرد و ناپاکی از من مجوی  
  تو در روی سنگی شدی شرمناک مرا شرم باد از خداوند پاک[۲]  
  چه سود از پشیمانی آید بکف چو سرمایهٔ عمر کردی تلف؟  
  شراب از پی سرخ روئی خورند وزو عاقبت زرد روئی برند  
  بعذرآوری خواهش امروز کن که فردا نماند مجال سخن  

***


  1. در یک نسخهٔ قدیمی: بتندی مکن عیش بر خود نخوش.
  2.   تو در روی سنگی شدی شرمسار مرا شرم ناید ز پروردگار؟