کلیات سعدی/غزلیات/تا حال منت خبر نباشد

۱۹۹– ط، ب

  تا[۱] حال منت خبر نباشد در کار منت نظر نباشد  
  تا قوت صبر بود کردیم دیگر چکنیم اگر نباشد  
  آئین وفا و مهربانی در شهر شما مگر نباشد  
  گویند نظر چرا نبستی تا مشغله و خطر نباشد  
  ای خواجه برو که جهد انسان با تیر قضا سپر نباشد  
  این شور که در سرست ما را وقتی برود که سر نباشد  
  بیچاره کجا رود گرفتار؟ کز کوی تو ره بدر نباشد  
  چون روی تو دلفریب و دلبند در روی زمین دگر نباشد  
  در پارس چنین نمک ندیدم در مصر چنین شکر نباشد  
  گر حکم کنی بجان سعدی جان از تو عزیزتر نباشد  


  1. در نسخ چاپی: از.