کلیات سعدی/غزلیات/گو خلق بدانند که من عاشق و مستم

۳۶۶– ق

  گو خلق بدانند که من عاشق و مستم آوازه درستست که من توبه شکستم  
  گر دشمنم ایذا کند و دوست ملامت من فارغم از هر چه بگویند که هستم  
  ای نفس که مطلوب تو ناموس و ریا بود از بند تو برخاستم و خوش بنشستم  
  از روی نگارین تو بیزارم اگر من تا روی تو دیدم بدگر کس نگرستم  
  زین پیش برآمیختمی با همه مردم[۱] تا یار بدیدم دَرِ اغیار ببستم  
  ای ساقی ازان پیش که مستم کنی از می من خود ز نظر در قد و بالای تو مستم  
  شبها گذرد بر من از اندیشهٔ رویت تا روز نه من خفته نه همسایه ز دستم  
  حیفست سخن گفتن با هر کس ازان لب دشنام بمن ده که درودت بفرستم  
  دیریست که سعدی بدل از عشق تو میگفت این بت نه عجب باشد اگر من بپرستم  
  بند همه غمهای جهان بر دل من بود دربند تو افتادم و از جمله برستم  


  1. در نسخهٔ قدیمی: اجناس.