اسیر/خسته
خسته
□
از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه میخواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بی کرانه میخواهم
پا بر سر دل نهاده میگویم
بگذشتن از آن ستیزهجو خوشتر
یک بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسهٔ آتشین او خوشتر
پنداشت اگر شبی به سرمستی
در بستر عشق او سحر کردم
شبهای دگر که رفته از عمرم
در دامن دیگران بهسر کردم
دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را
آنکس که مرا نشاط و مستی داد
آنکس که مرا امید و شادی بود
هر جا که نشست بیتأمل گفت
«او یک زن سادهلوح عادی بود»
میسوزم از این دوروئی و نیرنگ
یکرنگی کودکانه میخواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسهٔ جاودانه میخواهم
رو، پیش زنی ببر غرورت را
کاو عشق ترا بههیچ نشمارد
آن پیکر داغ و دردمندت را
با مهر بروی سینه نفشارد
عشقی که ترا نثار ره کردم
در سینهٔ دیگری نخواهی یافت
زان بوسه که بر لبانت افشاندم
سوزندهتر آذری نخواهی یافت
در جستجوی تو و نگاه تو
دیگر ندود نگاه بیتابم
اندیشهٔ آن دو چشم رؤیائی
هرگز نبرد ز دیدگان خوابم
دیگر بهوای لحظهئی دیدار
دنبال تو دربدر نمیگردم
دنبال تو ای امید بیحاصل
دیوانه و بیخبر نمیگردم
در ظلمت آن اتاقک خاموش
بیچاره و منتظر نمیمانم
هر لحظه نظر به در نمیدوزم
وان آه نهان بلب نمیرانم
ای زن که دلی پر از صفا داری
از مرد وفا مجو، مجو، هرگز
او معنی عشق را نمیداند
راز دل خود باو مگو هرگز