انوری (رباعیات)/مریخ سلاح چاوشان تو برد

انوری (رباعیات) از انوری
(مریخ سلاح چاوشان تو برد)
  مریخ سلاح چاوشان تو برد گوی تو زحل به پاسبانی سپرد  
  در ملکت تو چه بیش و کم خواهد شد گر چاوش تو به پاسبان برگذرد  
  با آنکه غم عشق تو از من جان برد وان جان به هزار درد بی‌درمان برد  
  تا دسترسی بود مرا در غم تو انگشت به هیچ شادیی نتوان برد  
  خود عهد کسی کسی چنین بگذارد کاندر بد و نیک هیچ یادش نارد  
  جانا ز وفا روی مگردان که هنوز خاک در تو نشان رویم دارد  
  چون نیست یقین که شب چه خواهد آورد پیشش غم ناآمده نتوانم خورد  
  فردا چو ندانم که چه خواهد بودن امروز چه دانم که چه می‌باید کرد  
  آن نور که ملک یافت از روی تو فرد از هیچ فلک به دست نتوان آورد  
  وان سایه که بر زمانه عدلت پوشید خورشید به نور پیسه نتواند کرد  
  عاقل چو به حاصل جهان درنگرد خشک و تر آسمان به یک جو نخرد  
  کو هرچه دهد یا که بیارد ببرد حاشا چو سگی که قی کند خود بخورد  
  هر تیره شبی که ره به روزی نبرد گردن به حساب عمر من برشمرد  
  با این همه ماتم فراقش دارم گرچه به هزار گونه محنت گذرد  
  آن کو به من سوخته خرمن نگرد رحم آرد اگر به چشم دشمن نگرد  
  آنرا که به عشق رغبتی هست کجاست تا رنجه شود نخست و در من نگرد  
  سی سال درخت بخت من بار آورد چرخ این سه شبم به روی تیمار آورد  
  زان روی برویم این قدر کار آورد تا دشمنم از دوست پدیدار آورد  
  بوطالب نعمه آن جهانی همه مرد هرگز غم این جهان خونخواره نخورد  
  هر طالب نعمت که بدو روی آورد از نام پدر دامن حرصش پر کرد  
  این عمر که سرمایه‌ی ملکیست نه خرد چون بی‌خبران همی به سر باید برد  
  وز غبن چنین زنگیی پیش از مرگ روزی به هزار مرگ می‌باید مرد  
  موری که به چاه شست بازی گذرد بی‌تو شب من بدان درازی گذرد  
  وان شب که مرا با تو به بازی گذرد گویی که همی بر اسب تازی گذرد  
  در عرصه‌ی ملکی که کمی نپذیرد با چند هنر کز چو منی نگزیرد  
  خورشید فراغتم فرو می‌میرد بوطالب نعمه کو که دستم گیرد  
  روی تو به دلبری جهان می‌گیرد زلف تو زره‌گری از آن می‌گیرد  
  جزعت به نظر زبان دل می‌بندد لعلت به شکر طوطی جان می‌گیرد  
  روی تو که شمع لاله زو درگیرد گل پرده ز روی با تو چون درگیرد  
  برخیز و به عزم گلستان موزه بخواه تا چادر غنچه باز در سر گیرد  
  گر دست غم تو دامن من گیرد کمتر غم جان بود که در من گیرد  
  از دوستی تو برنگردانم روی گر روی زمین به جمله دشمن گیرد  
  خاک قدم تو تاج خورشید ارزد یک روزه غمت به عمر جاوید ارزد  
  شکر ایزد را که از تو نومید شدم وین نومیدی هزار امید ارزد  
  رای تو که صلح روز ملک انگیزد در حادثه‌ای چو رنگ قهر آمیزد  
  تعجیل حقیقی از فلک بگریزد آرام طبیعی از زمین برخیزد  
  جانا غم تو به هر عطایی ارزد وصلت به کشیدن بلایی ارزد  
  در تهمت تو اگر بریزندم خون این تهمت تو به خون بهایی ارزد  
  رایت که جهان به پشت پای اندازد از مسند و استناد او کی نازد  
  توپای به خاک برنه‌ای صدر جهان تا چرخ ازو مسند ملکی سازد  
  روزی که خرد سرشک رنگین ریزد اندیشه چگونه رنگ شعر آمیزد  
  نور از رخ آفتاب هم بگریزد چون سایه‌ی ایزد از جهان برخیزد  
  تشریف هوای تو به هر جان نرسد ملک غم تو به هر سلیمان نرسد  
  درمان طلبان ز درد تو محرومند کان درد به طالبان درمان نرسد  
  نه مشکل روزگار حل خواهد شد نه دور فلک همی بدل خواهد شد  
  زین پس من و عشق و می که این روزی دو تا روز دو بر باد اجل خواهد شد  
  از عشق تو درجهان سمر خواهم شد وز دست غمت زیر و زبر خواهم شد  
  وانگه زپس هزار شب بی‌خوابی گریان گریان به خواب درخواهم شد  
  عدل تو چو سایه بر ممالک پوشد کان ماند و بس که از کفت بخروشد  
  چون می‌نوشی که نوش بادت گویی خورشید به ماه مشتری می‌نوشد  
  آخر دل من به وصل پیروز نشد شایسته‌ی صحبت دل‌افروز نشد  
  دردا که به عشوه روز عمرم زغمش شب گشت و شب فراق او روز نشد  
  رای تو به هیچ رای خرسند نشد تا بر همه خسروان خداوند نشد  
  رایات تو از پای‌فلک بنشیند تا ملک خراسان چو سمرقند نشد  
  با آنکه زمانه جز بدی نسگالد وز جور توام زمان زمان می‌نالد  
  از خوردن آن زهر نمی‌نالد دل ازمنت تریاک خسان می‌نالد  
  زلف تو به فتنه باز بیرون آمد آن کار که داند که کجا انجامد  
  آرام دهش دو روز در زیر کلاه باشد که از این فتنه فرو آرامد  
  تا رای تو از قدح به شمشیر آمد گرد سپهت زبر فلک زیر آمد  
  نصرت به زبان تیغ تیزت می‌گفت تا باز که از ملک جهان سیر آمد  
  آنی که کفت ضامن ارزاق آمد آنی که درت قبله‌ی آفاق آمد  
  مقصود جهان تو بودی آخر به وجود اول حسن علی اسحق آمد  
  رنجی که مرا ز هجر آن ماه آمد گویی که همه به کام بدخواه آمد  
  افزون ز هزار بار گویم هرشب هان ای اجل ار نمرده‌ای گاه آمد  
  رخسار تو چون سوسن آزاد آمد زلفین تو چون دسته‌ی شمشاد آمد  
  برچنگ تو گویی که ز بیداد آمد کز دست تو همچو من به فریاد آمد  
  آن روز که جان نامه‌ی عشق تو بخواند دل دست زجان بشست و دامن بفشاند  
  وان صبر که خادمت بدان آسودی آن نیز بقای عمر تو باد نماند  
  خوی تو ز دوستی چو دامن بفشاند ننشست که تا به روز هجرم ننشاند  
  گویی که اگر چنین بمانی چه کنم دل ماتم جان نداشت دیگر چه بماند  
  ای دل ز هزار دیده خون می‌راند عشقی که ترا سلسله می‌جنباند  
  خوش خوش به دعای شب میفکن کارت بنشین که به روز محنتت بنشاند  
  ای دیده دل آیت بلا می‌خواند هشدار که در خونت بسی گرداند  
  این بار گرش موافقت خواهی کرد من بیزارم تو دانی و دل داند  
  با آنکه همه کار جهان او راند آنگه بنشین که نزد خویشت خواند  
  با آنکه همه ملوک نامم دانند نامردم اگر یکی نشانم داند  
  خورشید به روشنی رایت ماند گردون ز شرف به خاک پایت ماند  
  دوزخ به عتاب جان‌گزایت ماند فردوس به عرصه‌ی سرایت ماند  
  هم ابر به دست درفشانت ماند هم برق به تیغ جان ستانت ماند  
  هم رعد به کوس قهرمانت ماند هم ژاله به باران کمانت ماند  
  با روی تو از عافیت افسانه بماند وز چشم تو عقل شوخ و دیوانه بماند  
  ایام زفتنه‌ی‌تو در گوشه نشست خورشید ز سایه‌ی تو در خانه بماند  
  مسعود سعادت جهان بود نماند فهرست سعود آسمان بود نماند  
  گو خواه بمان جهان کنون خواه ممان چون آنکه ازو خلاصه آن بود نماند  
  ما را بجز از نیاز هیچ چیز نماند در کیسه‌ی عقل نقد تمییز نماند  
  گه گاه به آب دیده دل‌خوش شدمی چندان بگریستم که آن نیز نماند  
  چندان که مرا دلبر من رنجاند گر هیچ کسی نداند ایزد داند  
  یک دم زدن از پای فرو ننشیند تا بر سر آب و آتشم ننشاند  
  چون روز علم زد به حسامت ماند چون یک شبه ماه شد به جامت ماند  
  تقدیر به عزم تیزکامت ماند روزی به عطا دادن عامت ماند  
  یکباره مرا بلایت از پای نشاند بر یک یک مویم آب رنجوری ماند  
  چون سیم و زرم بر آتش تیز گداخت وان سیم و زری که بود بر خاک فشاند  
  تا طارم نه سپهر آراسته‌اند تا باغ چهار طبع پیراسته‌اند  
  در خار فزوده و ز گل کاسته‌اند چتوان کردن چو این چنین خواسته‌اند  
  چشم و دل من که هرچه گویم هستند در خصمی من به مشورت بنشستند  
  اول پایم بر درغم بشکستند واخر دستم ز بی غمی بر بستند  
  یاران به جهان چشم چو گل بگشادند هر یک دو سه روز رنگ و بویی دادند  
  چون راست که بر بهار دل بنهادند ازبار یگان یگان فرو افتادند  
  زان پس که دل و دیده بر من سپرند با عشق یکی شوند و آبم ببرند  
  صبرا به تو آیم غم کارم بخوری ای صبر نگویی که ترا با چه خورند  
  بس دور که چرخ و اختران بگذراند تا مرد وشی چو بوالحسن باز آرند  
  کو حیدر هاشمی و کو حاتم طی تا ماتم مردمی و مردی دارند  
  چون سایه دویدم از پسش روزی چند ور صحبت او به سایه‌ی او خرسند  
  امروز چو آفتاب معلومم شد کو سایه برین کار نخواهد افکند  
  ای دل چه کنی به عشوه خود را خرسند پای تو فرو گلست و این پایه بلند  
  بالغ شده‌ای ببر زباطل پیوند چون طفل زانگشت مزیدن تا چند  
  پست افکندم غم تو ای سرو بلند شادم که مرا غمت بدین روز افکند  
  داد من و بیداد تو آخر تا کی عذر من و آزار تو آخر تا چند  
  زلف تو مصاف عنبر تر شکند لعل تو نهال شهد و شکر شکند  
  گل کیست که با رخ تودر باغ آید وانگه دو سه روز خویشتن برشکند  
  دلدار دل مرا ز من باز افکند وز زلف کمانم به سخن دور افکند  
  امروز که پی به چین زلفش بردم برد از پس گوش خویشتن دور افکند  
  دلبر چو ز من قوت روان باز افکند دل صحبت من بدان جهان باز افکند  
  صبر از پی دل هم شدنی بود ولیک روزی دو سه از برای جان باز افکند  
  گردون به خیال سیر نانت نکند تا خون دل آرایش خوانت نکند  
  وانگاه دلش ز غصه خالی نشود تا غارت جان و خان و مانت نکند  
  در بزمگهی که مطربی کوس کند بر تیر قضا تیر تو افسوس کند  
  رایات تو گر روی به بغداد نهد دجله به در ریش زمین بوس کند  
  خوش خوش چو مرا دم تودر دام افکند در دست فراق و پای ایام افکند  
  ای دوست بدین روز که دشمنت مباد من سوخته دل را طمع خام افکند  
  شادم به تو گر فلک حزینم نکند وانچه از تو گمانست یقینم نکند  
  اکنون باری دست من و دامن تست گر چرخ سزا در آستینم نکند  
  گلها چو به باغ جلوه را ساز کنند وز غنچه نخست هفته‌ای ناز کنند  
  چون دیده به دیدار جهان باز کنند از شرم رخت ریختن آغاز کنند  
  سلطان غمت بنده‌نوازی نکند تا خواجه‌ی هجر ترکتازی نکند  
  از والی وصل تو نشانی باید تا شحنه‌ی غم دست‌درازی نکند  
  این طایفه گر مروت آیین نکنند زیشان نه بس اینکه بخل را دین نکنند  
  رفت آنکه به نظم و شعر احسان کردی امروز همی به سحر تحسین نکنند  
  شمشیر تو با خصم تو پیمان نکند تا ملک عراق چون خراسان نکند  
  اسب تو ز تاختن فرو ناساید تا پیش در خلیفه جولان نکند  
  قومی که در این سفر مرا همراهند از تعبیه‌ی زمانه کم آگاهند  
  ما می‌کوشیم و آسمان می‌گوید نقش آن باشد که نقشبندان خواهند  
  گردون چو نشست و خاست تو می‌بیند با خلق همان شیوه چرا نگزیند  
  چون بنشینی باد سخا برخیزد چون برخیزی گرد ستم بنشیند  
  گل یک شبه شد هین که چو گستاخ شود در پیش تو دسته دسته بر کاخ شود  
  خیز ای گل نوشکفته درشو به چمن تا جامه دریده غنچه بر شاخ شود  
  آخر غم غور از دلم دور شود وین ماتم هجر دوستان سور شود  
  لشکرکش گردون چو درآید به حمل فرمانده‌ی گیتی به نشابور شود  
  آنرا که خرد مصلحت‌آموز شود کی در غم عید و بند نوروز شود  
  عیدی شمرد که روز نوروز شود هر شب به عافیت بر او روز شود  
  تسلیم چو بر حادثه پیروز شود هم حادثه یار و حیله‌آموز شود  
  هر سان که بود چو حالها گردانست روزی به شب آید و شبی روز شود  
  هر کو نه به خدمت تو خرسند شود آفاق برو حبس و زمین بند شود  
  وان را که به بندگی پذیری یک روز شب را به همه حال خداوند شود  
  با آنکه غم از دلم برون می‌نشود از تلخی صبر دل زبون می‌نشود  
  با این همه غصه سخت جانی دارد این دیده که از سرشک خون می‌نشود  
  دوشم ز فراق تو همه شیون بود چشمم چو پر از خون شده پرویزن بود  
  بر هر مژه خونی که مرا درتن بود چون دانه‌ی نار بر سر سوزن بود  
  شبها ز غمت ستم کشم باید بود وز محنت تو بر آتشم باید بود  
  پس روز دگر تا پی غم کور کنم با این همه ناخوشی خوشم باید بود  
  گردون به وصال ما موافق زان بود کین تعبیه‌ی هجر در آن پنهان بود  
  امروز رهین شکر او نتوان بود کان روز وصال هم شب هجران بود  
  یک نیم دمم از جهان به دست آمده بود وصلش به بهای جان به دست آمده بود  
  ارزانش ز دست من برون کرد فلک افسوس که بس گران به دست آمده بود  
  چشم تو در آیینه به چشم تو نمود بر چشم تو فتنه گشت هم چشم تو زود  
  چشم خوش تو چشم ترا کرد به چشم پس آفت چشم تو هم از چشم تو بود  
  بر عید رخت دلم چو پیروز نبود از عید دل سوخته جز سوز نبود  
  گویند که چون گذشت روز عیدت ای بی‌خبران چو عید خود روز نبود  
  گفت آنکه مرا ره سلامت بنمود کان بت نکند وفا و برگردد زود  
  دی آن همه گفتها یقین گشت و نبود وامروز نداردم پشیمانی سود  
  دل درخور صحبت دل‌افروز نبود زان بر من مستمند دلسوز نبود  
  زان شب که برفت و گفت خوش‌باد شبت هرگز شب محنت مرا روز نبود  
  دستت به سخا چون ید بیضا بنمود از جود تو در جهان جهانی بفزود  
  کس چون تو سخی نه هست نه خواهد بود گو قافیه دال شو زهی عالم جود  
  با دل گفتم که عشق چون روی نمود در دامن صبر چنگ محکم کن زود  
  دل گفت مرا که برتو باید بخشود گر معتمد صبر تو من خواهم بود  
  در مستی اگر ببرد خوابم شاید می دیده ببندد ارچه دل بگشاید  
  بیدار ز مادران چو تو کم زاید بخت تو نیم که هیچ خوابم ناید  
  جان یک نفس از درد تو می‌ناساید وز دل نفسی بی‌تو همی برناید  
  یکبار دگر وصل تو درمی‌باید وانگه پس از آن اگر نمانم شاید  
  یک در فلک از امید من نگشاید یک کار من از زمانه می‌برناید  
  جان می‌کاهد غم تو می‌افزاید در محنت من دگرچه می‌درباید  
  لایق به جان شاه جهانی باید زین جمله دهی جمله‌ستانی باید  
  زین طایفه امن آدمی ممکن نیست اینها همه گرگند شبانی باید  
  بس راه که پای همتم پیماید تا مشکل یک راز فلک بگشاید  
  بس روز سیه که از غلط پیش آید تا از شب شک صبح یقینی زاید  
  دی قهر تو گفتی که اجل می‌زاید وامروز بقا به عدل می‌افزاید  
  آن قهر جهانگیر چنان می‌بایست وان عدل جهان‌دار چنین می‌باید  
  هم توسن چرخ زیر زین را شاید هم گوهر خورشید نگین را شاید  
  تا ظن نبری که آن و این را شاید پیروز شه طغان تکین را شاید  
  وصل تو که از سنگ برون می‌آید در کوکبه‌ی خیال چون می‌آید  
  با هجر همی‌گوید ازین رنگرزی من می‌دانم که بوی خون می‌آید  
  تا رای تو از قدح به شمشیر آید گرد سپهت برین فلک زیر آید  
  نصرت به زبان تیغ تیزت می‌گفت با یار که از ملک بقا سیر آید  
  زلف تو که در فتنه کنون می‌آید از غارت جان و دل نمی‌آساید  
  وای از شب زلف تو که گر کار اینست بس روز قیامت که جهان آراید  
  گر بنده ز آب می‌بترسد شاید مکتوب تو هم دلیریی ننماید  
  آخر دو سه خدمتم از آن سو آمد باید که یکی جواب از این سو آید  
  با گل گفتم ابر چرا می‌گرید ماتم‌زده نیست بر کجا می‌گرید  
  گل گفت اگر راست همی باید گفت بر عمر من و عهد شما می‌گرید  
  باری بنگر که چشم من چون گرید هر شب ز شب گذشته افزون گرید  
  از چشم ستاره بار خون افشانم گر چشم بود ستاره را خون گرید  
  گفتم ز فراق یاسمن می‌گرید این ابر که زار بر چمن می‌گرید  
  گل گفت به پای خویشتن برشکنم بر خنده‌ی یک هفته‌ی من می‌گرید  
  یک شب مه گردون به رخت می‌نگرید وز اشک ز دیده خون دل می‌بارید  
  یک قطره از آن بر رخ زیبات چکید وان خال بدان خوشی از آن گشت پدید  
  آن روز که بنده خاک خدمت بوسید بر خدمت تو هیچ سعادت نگزید  
  وامروز چو رنگ و رونق خویش ندید ابرام به خانه برد و امید برید  
  بیداد فلک پرده‌ی رازم بدرید تیمار جهان امیدم از جان ببرید  
  ای دل پس ازین کناره‌ای گیر و برو کین کار مرا کناره‌ای نیست پدید  
  زان پس که وصال روی در پرده کشید واندوه فراق پرده بر من بدرید  
  گفتم که مگر توانمش دید به خواب خود خواب همی به خواب نتوانم دید  
  شد عمر و زمانه را جوادی نرسید وز نامه‌ی آرزو سوادی نرسید  
  دستی که به دامن قناعت نزدیم دردا که به دامن مرادی نرسید  
  ای عشق بجز غمم رفیقی دگر آر وی وصل غرض تویی سر از پیش برآر  
  وی هجر بگفته‌ای بریزم خونت گر وقت آمد بریز و عمرم به سر آر  
  در دست غمت دلم زبونست این بار وین کار ز دست من برونست این بار  
  وین طرفه که با تو نرد جان می‌بازم دست تو بهست ودست خونست این بار  
  دی ما و می و عیش خوش و روی نگار وامروز غم جدایی و فرقت یار  
  ای گردش ایام ترا هر دو یکیست جان بر سر امروز نهم دی باز آر  
  گویی که میفکن دبه در پای شتر تا من چو خران همی جهم بر آخر  
  گر نه زندت صلاح قواد پسر من بر ... این سخن زنم ... ی پر  
  دل محنت تازه چاشنی کرد آخر سوگند هلاک جان من خورد آخر  
  عشقی که فرود برد جهانی به زمین می‌جست و هم از زمین برآورد آخر  
  بر من شب هجر تو سرآید آخر این صبح وصال تو برآید آخر  
  دستی که ز هجران تو بر سر دارم از وصل به گردنت درآید آخر  
  ما با این همه غم با که گساریم آخر وین غصه دمی با که برآریم آخر  
  کس نیست که با او نفسی بتوان زد تنها همه عمر چون گذاریم آخر  
  ای ماه تمام برنیایی آخر جانی که همی رخ ننمایی آخر  
  چون جان به لطافت و چو ماهی به جمال جان من و ماه من کجایی آخر  
  رای تو که آفتاب فضلست و هنر گر یاد کند نیم شب از نیلوفر  
  ناکرده برو تمام رای تو گذر از آب به خاصیت برافرازد سر  
  خورشید ز رای مقتفی دارد نور وز دولت سنجریست گیتی معمور  
  وز رایت این رایت دین شد منصور احسنت زهی خلیفه سلطان دستور  
  دی گر بفزود عز دین عدل عمر وز جور تهی کرد زمین عدل عمر  
  امروز به صد زبان جهان می‌گوید ای عدل عمر بیا ببین عدل عمر  
  ای رای تو آفتاب و ای کلک تو تیر وی چون تو جوان نبوده در عالم پیر  
  دانی همه علمها مگر غیب خدای داری همه چیزها مگر عیب و نظیر  
  هستم شب و روز و روز و شب در تدبیر تا خصم ترا چون کشم ای بدر منیر  
  هان تا ز قصاص من نترسی که مرا هم گردن تیغ هست و هم گردن تیر  
  منصوریه هر گزت درآمد به ضمیر کاین به درت موکب میمون وزیر  
  هین کو لب غنچه گو بیادست ببوس کو دست چنار گو بیا دست بگیر  
  ای چرخ نفور از جفای تو نفیر وی بخت جوان فغان از این عالم پیر  
  ای عمر گریزان ز توام نیست گزیر وی دست اجل ز دست غم دستم گیر  
  ای دل هم از ابتدا دل از جان برگیر وانگه به فراغت پی آن دلبر گیر  
  یا نی مزن این حلقه و راه اندر گیر وین هم به مزاج آن صد دیگر گیر  
  از دست تو بنده داستانی شده گیر وز مهر نشانه‌ی جهانی شده گیر  
  دل رفت و نماند جان و تن بر خطرست من ماندم و عشق و نیم جانی شده گیر  
  جز بنده رفیق و عاشق و یار مگیر غمخوار توام عمر مرا خوار مگیر  
  در کار تو کارم ار به جان یابد دست تو پای به کار برمنه کار مگیر