در میان معالجه دو بار غش و بیخودی روی داد و اثر سمیت لدغمله که عرق نبض یسار را سیاه کرده بود در طرف دست و پهلوی چپ شدت نموده به حیثی که قلب را فرو گرفت و از تپش افتاد و شعور تمام و نبض ساقط گردید و سقوط نبض از ساعت ۵ شب و تا قریب به ظهر امتداد یافت و حکیمباشی فخرالاطباء مشوش و مأیوس گردید و از معالجه دست بازداشت ولی دگر باره بمحض فیض حی قدیر نبض از سقوط بجریان و از انحراف به اعتدال گرایید و دو بار این سقوط نبض و آثار موت ظاهر گردید و معهذا خدای شافی شفا داد و حکیمباشی اذعان و تصدیق کرد و به این عبارت بیان نمود که اکنون خدای را شناختم تا امروز نمیدانستم که با سقوط نبض مریض زنده تواند بود حکیم طبیعی بودم حکیم الهی شدم حرره عبدالاقل فی شهر تبریز سنهٔ مذکور در شب دوشنبه ۱۹ ذیقعده ۱۳۲۳ شمسی نقل شد. هفت ساله بودم که روزی باطاق رضاقلیخان رفتم در گوشه اطاق پشت صندلی در خرقهٔ خلسه خزیده بودند سیبهای روی بخاری چنان چشم مرا گرفت که ملتفت اطراف نشدم چند سیب بقدری که در جیب جا میگرفت برداشتم مبان اطاق مچ مرا گرفتند که زیاد است یکی بخودم دادند و یکی برای محمد قلیخان اخوی رساندم یا نرساندم یادم نیست.
جدهام را در سر قبر آقا دفن کردند در اصلاح خیابانها آن محل مبدل به باغ فردوس شدهاست و قبر جده دست نخورده است برای جدم زمینی کنار باغ حسامالسلطنه خریده شد که تکیه است و امروز کنار خیابان اسلامبول افتاده چنانکه یاد کردم در سنهٔ ۸۸ قحطیای شد که یاران فراموش کردند عشق.
میرزا حسینخان سپهسالار برای فقرا منازلی معین کرد سرپرستی آنها را به پدرم محول داشت تصدی آن خدمت پدرم را مبتلا به حصبه کرد و این اول محرم ۸۹ بود شب عاشورا حکیمباشی طولوزان که از طرف ناصرالدینشاه مأمور بود از حالشان مأیوساً رفت میرزا نصرالله شمسالأطباء که طبیب خانواده بود ماند خاطر دارم که رختخواب پدرم را از طرف دیگر گرداندند و نمیدانستم قصد مواجهه با قبله است مادرم گوشهٔ تالار نشسته بود گریه میکرد سر شب بود بچهها رفتیم خوابیدیم صبح با خاطری نگران به تالار رفتم دیدم رختخواب را بجای خود انداختهاند و مادرم گریه نمیکند بعدها شنیدم سحر پدرم بیدار شده شربت ترشی خواسته است میرزا نصرالله مأیوسانه مضایقه نکردهاست شربت را خوردهاند و خوابیدهاند و عرق کردهاند هیچکس انتظار شفا نداشتهاست باز از محمد حسین خان ادیبالدوله شنیدم سیدی از قم به پدرم نوشته بودهاست شب عاشورا در حرم معتکف بودم حضرت رضا علیهالسلام را خواب دیدم بمن فرمودند ما کربلا بودیم آمدهایم و بمشهد میرویم به مخبرالدوله بگو شفای تو را خواستیم با عیالت بهتر رفتار کن این خواب را تا جملهٔ آخر میشود محملی نهاد سید بتوسط اجزای تلگرافخانه مستحضر بوده است و خوابی جعل کردهاست جملهٔ آخر محملبردار نیست و مورد هم داشته است
در سال قبل اتفاقاً جیره پدرم را جنسی داده بودند و چهل خروار بود تمامش نان شد و به مستحقین رسید.
این قسمت را خود میدیدم و شنیدم که علت گرانی ۸۸ برف فوقالعاده بود که راه عراق مسدود میگردد حیاط ملکالکتابی نسبة وسعتی داشت طرف جنوب خرندی آجر فرش شاید بعرض هشت نه ذرع برف بامها را که به حیاط ریخته بودند و در آن خرند جمع کرده به لب بام میرسید بچهها در آن اطاق درآورده بودیم و از بالای آن در دامنهٔ برف سرسره ساخته در این اشتغال ذوقی داشتیم تابستانها در همین جا کنار حوض تختی میزدند که دوازده رختخواب روی آن جا داشت مرتضی قلیخان اخوی کنار حوض وضو میساخت من روی دستانداز تخت نشسته بودم انگشتم به یکی از کامهای تخت که از زبانه گشاد بود رفت مگو جماعتی زنبور سرخ آنجا لانه داشتند بیرون آمدند پیشانی و پشت دست مرا گزیدند فریاد من بآسمان رفت و از زور درد دور حیاط میدویدم اخوی در تسکین من گفت امشب سزاشان را دستشان میدهم این نوید قدری تسکین آورد فرستاد فشفشه آوردند شب آتش زد و جلو سوراخ نگاهداشت زنبورها بیرون میآمدند و میسوختند و بزمین