دقت در حساب معروف شد که در بازدید حسابهای جنگ ۱۸۷۰ سرتیپی که فعلاً بنیابت امپراتور جانشین آلزاس و لورن است ربع مارک باقی دارد از وزارت جنگ مطالبه کردند و چون محلی برای اجرت پست در بودجه نبود، پاکت بی تمبر فرستادند، معزیالیه ربع مارک را تمبر پست از برای وزرات جنگ فرستاد و معذرت خواست که نمیتواند مورد خرج را بدست بدهد، اجرت پست ضرر او شد.
آن بر گو دیتریشی به مجمعی در فلورانس (ایتالیا) دعوت داشت، رفت. در مراجعت قصهای گفت که باید شنید در فرنگی گوی زجاجی رنگ برنگ بالای پایهها در چمنها میگذراند. یکی از دانشمندان به گوئی برمیخورد که سمت سایهٔ آن گرم و رو به آفتاب سرد بوده است. رفقا را میطلبید و در توجیه آن تعبیرات میکنند، رنگ، جنس، شیشه و غیره. صحبت گرم میشود باغبان مشکلگشا میگوید: این گلولهها در آفتاب داغ میشوند و بیم شکستن میرود، مرهبمره من آنها را چرخی میدهم بسیار از تحقیقات از این قبیل است و گاهی باغبانی هم نیست که حل مشکل کند.
تجدید دیدار فکر دختر همسایه رزا از سر من بیرون نمیرود، شاید مشغولی او بیشتر بود، معروف است از دل بدل تنبوشه هست. در این زمستان باب مراوده را با دختر دیتریشی گشود، هفتهای یکبار از او دیدن میکرد و عشقی میرساند، شاید مضمون شعر شیخ را بخاطر میآورد:
آخر نه دل بدل رود انصاف من بده | چونست من بوصل تو مشتاق و تو ملول |
من ملول نبودم با خود میگفتم:
به تماشای میوه راضی شو | ای که دستت نمیرسد بر شاخ |
روزی با پسر دیتریشی مشغول شطرنج بودم، وقتی شانهٔ من سنگین شد، برگشتم دیدم روزا است، تکیه به شانهٔ من داده و صورت بصورت من نهاده، راز از پرده بیرون افتاد.
پرده بر خود نمیتوان پوشید | ای برادر که عشق پرده در است |
معلوم شد در عمارتی کنار میدان پاریس منزل دارند، مکرر در میدان ایستادهام مگر از دریچه سر برون کند و او را ببینم. در این اثنا جوانان آشنا مجمعی مرتب کردند که رقص بیاموزند مرکز اجتماع در خانهٔ رزا بود، پسر کوچک دیتریشی و دخترش شریک بودند، خانم دیتریشی از من خواهش کرد که در روز اجتماع با دختر او به برلن بروم که تنها نباشد. با اینکه برادرش همراه بود گفت در مراجعت ممکن است برادرش او را تنها بگذارد، بدواً خیلی به میل این کار را قبول کردم، چه میخواستم بهتر از این. دو سه مجلس هنگام تعلیم حاضر شدم، چون طالب رقص نبودم دندان بر جگر نهادم و حضور در مجلس را ترک کردم که از قوت خیال من و او کاسته شود و الا
دمی در صحبت یار ملکخوی پریپیکر | گر امید بقا باشد بهشت جاودان استی |
همشیره مقامی را بدرب خانه میرساندم، به گردش شهر میرفتم، ساعتی بعد میآمدم و او را بمنزل هدایت میکردم؛ ظن مادرش در حق برادرش بجا بود.
تعجعب در این است که رزا دختری بود متوسط در اندام و خوشخرام، موی زرین داشت و لبخندی نمکین، چشمانی گیرنده و دلربا، بینی برجسته و دندان درشت، مکرر در صورت او دقت کردم و در حیرت بودم که این چه علاقهایست که در من پیدا شدهاست.
بین دوازده نفر دختر که برای رقص حاضر میشدند واغلب یهودی بودند یکی از هر جهت تمامعیار بود. قامت، اندام و صورت فوق حد زیبائی، چشم و موی سیاه، هیچ طرف نسبت با رزا نبود:
اگر بر دیدهٔ مجنون نشینی | بغیر از خوبی لیلی نبینی |
را، آنجا فهمیدم، چه بود که پیوند ما میسر نبود.
شکر میکنم که از این مرحله به سلامت گذشتم و آلوده به ملامت نگشتم، گویا چنین حالات