دابشلیم حکیم هم بمتداول این شعر عمل نمیکرد، مکرر راه محبس را پیمود و کتاب کیله و دمنه را نوشت.
اگر شه روز را گوید شب است این | بباید گفت اینک ماه و پروین |
تقرب به سلاطین
فنونی دارد
پدر اتابک، آقا ابراهیم آبدار شاه بود، در مجلس اگر سر قلیان حاضر بود از سوزاندن کبریت منع میکرد. وقتی پنجاه پنجهزاری طلا بالای رف اتاق آبدارخانه گذارده بود و مدتی گذشته. خاک روی آن نشسته، در موقعی که ناصرالدین شاه به آبدارخانه آمده بود، پائین آورد، پیش شاه گذارد که این پیشی کش فلان است. فلان روز تقدیم کرده است. فرمودند نگاهدار، همینطور بالای رف مانده بود. باین لطایف الحیل اظهار امانت میکردند و هزارها اشرفی میبردند پسرش میرزا علیاصغر خان بذال بود، اگر میگرفت میداد، لیکن از پدرش بذلی نشنیدیم. مردی بی سواد و عامی بود اما پشتکار داشت و خیر خواه مینمود، بیشتر ادارات درباری در اختیار او بود.
تحصیل فارسی
و عربی
آن مقداریکه قبل از مسافرت نوشتن و خواندن آموخته بودم مقدار نالایقی بود، میبایست تکمیل کرد. روزی در خدمت پدرم بودم؛ میرزا سلیم خان مستوفی تلگرافخانه حضور داشت، بعسرت تکلم میکردم. گفت از چند دریا گذشتهای؛ گفتم یکی، گفت: اگر از دو دریا گذشته بودی فارسی را بکلی فراموش میکردی.
چندی نزد میرزا ناصری شیرازی بانوار سهیلی و چندی نزد میرزا الفت اصفهانی بخواندن نظم و نثر از گلستان، بوستان و غیره صرف وقت شد. اساسی نداشت، هر دو شاعر دیمی بودند. کتاب شیمی تصنیعالدوله اخوی را میرزا الفت برای من نوشت که دارم. مرحوم میرزا عبدالغفار نجمالدوله جناب قندهاری را که از ادبا بود معرفی کرد، در دارالفنون اطاقی معین شد، من و اخوی هر محمدقلیخان نزد او صرف و نحو عربی خواندیم. چندی هم بمطالعهٔ مختصر گذشت و مختصر بود.
جناب شروع کرد از مصدر که اصل کلام است و از وی نه وجه بازمیگردد الی آخر. اخوی پی مقصود نمیبرد و من بقوهٔ آلمانی ملتفت بودم که مصدر کدام است و از وی نه وجه بازمیگردد یعنی چه، با فارسی تطبیق میکردم اخوی ملتفت میشد. بنا شد عباسعلیخان مهندس برای اخوی حساب بگوید، روز اول مراتب شمار را به میلیون رساند. قابل هضم نبود. من خواهش کردم در بدو امر از هزار تجاوز نکند تا تصور صحیحی از عدد حاصل شود. خیلی چیزها نداریم، معلم هم نداریم. سعی در عنوان است، کتاب اول را نفهمیده کتاب دوم را شروع میکنند که دل اولیای اطفال خوش شود که ماشاءالله فرزندی کتاب دوم میخواند. کتاب أول را نفهمیده. همین برخورد مرا واداشت صرفونحو وارسی را بنویسم و بعدها در مدارس تداول بدهم. روزی کدخدای رستمآباد به اتاق درس من آمد، کاغذی خط لایقراء بمن داد که بخوانم، نتوانستم، گفت نان مخبرالدوله را حرام کردی. به مناسبت آن صحبت بهدها قطعهای ساختم که بکار مدارس بخورد.
کودکی بود سن او ده سال | پدر از درس و مشقق او خوشحال | |||||
پیرمردیش بود همسایه | که ز خواندن نداشت او مایه | |||||
داد روزی نامهای در دست | که ببین اندرین چه بنوشته است | |||||
نامهاش را بخواند کودک زود | که بخواندن دلیر و چابک بود | |||||
گشت از نامه پیر چون آگاه | گفت بادا خدات پشت و پناه | |||||
پی تحصیل خود بگیر امروز | که شوی بر مراد خود پیروز | |||||
من نکردم ز روی نادانی | حاصلم نیست جز پشیمانی | |||||
وقت تحصیل رفت از دستم | حال محتاج کودکی هـستم |
جذاب قندهاری خداوند رحمتش کند. اگر اطلاعاتش از ادبیات زیاد بود اسلوب تدریسش کامل نبود صرف و نحو مخصوص برای ما ترتیب داد که بهرهٔ وافی در اقل مدت برده باشیم