را درست بجا نیاورد، نور نبوت از او زائل شد.
تا سنهٔ ۱۳۱۱ شغل شاغل من خدمت پدرم بود و کارهای شخصی او، روزها به امور خانه و غیره میپرداختم شبها در خدمت او بسر میبردم. اطاق منزل او دو در داشت. یکی را میبست بیرونی بود، دیگری را میبست اندرونی. سرشب لاله میآورد روی پلهای که بود میگذارد. ده دوازده گربه که عادتا جلو پله حاضر شده بودند، بهر بک لقمهای گوشت میداد و صدا میکرد خان خانان من هرجا بودم حاضر میشدم و شب تا موقع شام مراقب بودم، غلیان میخواست میآوردم، سفرهٔ شام را میگستردم، آفتابه و لگن را میگذاردم و میرفتم و این ترتیب چند سال دوام داشت.
اول شب غالب کاغذخوانی داشتند، تمام که میشد میفرمودند خان مهمل بگو. غالبا صحبت رنگ عرفان میگرفت. کمتر از پدرم خواهش میکردم، چیزیکه بخاطر خودشان بمن لطف کردند آجر کاشی است معرق که روی آن لعاب آبی بودهاست و از آن این کلمه را تراشیدهاند و یهدیک چون بمنزل خود آوردم عیالم گفت علی صراط مستقیم و آن کاشی را محترم و محفوظ داشتهام و امیدوارم از راه راست منحرف نشده باشم.
برای مصارف تقاضائی بنظم کردهبودم جواب بنظم دادند، برای اینکه خطشان هم در کتاب باشد گراور شد. (بصفحهٔ ۶۷ مراجعه شود)
چند روزی هم پدرم وزیر تجارت شد بمن امر فرمودند که در مجالسی که بود حاضر شوم. امینالسلطان موافق نبود حرکات جاهلانه برای خسته کردن پدرم میکرد من جمله روزی سید جواد خزانه را فرستاد بیادبانه مذاکراتی کرد. پدرم استعفا داد.
ورود بخدمت رسمی پدرم سه وزارت داشت: تلگراف و علوم و معادن؛ تلگراف بسعی خودشان انجام یافتهبود.
شبی فرمودند: دارالفنون را نیرالملک (عمو) اداره میکند تلگرافخانه را حسین (مخبرالملک) مریضخانه را ابوالحسنخان دکتر، کارهای خانه را هم تو. عرض کردم این یک قسمت!
قبل از ابوالحسنخان، دکتر محمد کرمانشاهانی معروف به کفری رئیس مریضخانه بود میرزاحسینخان صدراعظم باو بیلطف بود، در مراجعت از فرنگ سرزده به منزل ما آمد، پدرم توسط کرد و ریاست مریضخانهٔ دولتی را بدو داد، مردی خودپسند بود و در صحبت فنوفن میکرد روزی با مشتی افاده نزد پدرم آمد. سنگ مثانه درشتی در مشت با بسی فنوفن و افاده بسیار گفت: که این سنگ را امروز درآوردهام و پنج سیر وزن دارد و مورد تحسین شد. میرزا اسماعیلخان که در شهر بمجلسآرائی معروف است و پدرم اسم این قبیل را مگس نقاله گذارده است حاضر بود گفت: جناب دکتر مریض در چه حال است؟ گفت: البته مریض مرد، میخواهید سنگ پنج سیر از مثانه دربیاورند و مریض جان در برد. میرزا اسمعیلخان باد در صداش انداخته گفت اگر اینطور است من کبد و قلب در میآورم، خنده در گرفت و دکتر قدری کوچک شد. این اوقات جراحهای خوب داریم و عمل های سنگین را نیکو از عهده بر میآیند، من جمله چشم نوهٔ من دختر نصرالله ناکام قدری پیچ داشت، دکتر شمس پسر شاهزاده لسان از شاگردان راتولد که در فرنگی کحالی آموخته بود چشم را عمل کرد و بهبودی کلی حاصل شد.
چیزی نگذشت بنده و اخوی وارد خلوت شدیم، عریضه بتوسط مجدالدوله عرض کرده بودند. در آن وقت چشم من ماده کرده بود وورم طوری بود که حفره چشم صاف شده بود و چشم باز نمیشد، درد بسیار میکرد. اطبا برای شور جمع شده بودند و به انگلیسی صحبت میکردند، شکستهبسته بگوشم خورد که ناگزیر باید نیشتر زد ولی ممکن است مجری فیسطول شود، شب خوابم نمیبرد و بیشتر اندیشه فیسطول مزاحم بود که صورت چه ریختی پیدا خواهد کرد. چه شنیده بودم که والده و همشیره میگریستند، در آن حال بیتابی متوسل به حضرت سیدالشهداء شدم، بمناسبت آنکه فراشی تکیه در اوقات عزاداری با من بود. روز دیگر آمدند نیشتر زدند، فتیله گذاردند،