برگه:سنگی بر گوری.pdf/۳۸

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۳۷
 

بود و ناچار درآمد که:

–اگر تو نیایی توی اطاق عمل، من هم نمی‌روم. فکر می‌کردم چه دکتر نجیبی باید باشد که به آن راحتی اجازه داد. و رفتم. بالای سرش ایستاده و دستش در دستم. اما باقیش؟ اتاق عمل را دیده‌اید؟ من بارها دیده‌ام. یک بار چسبندگی سینهٔ باقر کمیلی را برمی‌داشتند که دو سال گرفتار سل بوده و خواسته بود من هم سر عمل باشم. یک بار دیگر سر قضیهٔ محدث شوهر یکی از خواهرهایم که کلیهٔ راستش را برمی‌داشتند که شده بود اندازهٔ یک کمبزه و بنفش و گندیده… اما هیچکدام آن جوری نبود. و اصلا می‌دانید جاکشی یعنی چه؟ من همان روز تجربه کردم. بله. زنم را جلوی چشمم جوری روی تخت پر از سیخ و میخ و پیچ و چرخ عمل خواباند که من توی رختخواب می‌خواباندم. و آستینها بالا و ابزار بدست و آنوقت نگاهش! جوری بود که من یکمرتبه به یاد خواهرم افتادم که عاقبت رضایت نداد، به اینکه عملش کنند. به اینکه دست مرد غریبه به تنش بخورد. و مال او سینه بود. سرطان در عمق وجودش نشسته بود اما او عاقبت به عمل راضی نشد. موهای مچ دست یارو از دستکش بیرون مانده بود و زنم جوری خوابیده بود که من اصلا نمی‌توانستم… ولی حتی داد هم نزدم. فقط دیدم تحملش را ندارم. عین جاکش‌ها. عرق به پیشانی او نشسته، چشمهایش بسته، و یک دنیا فریاد پشت لبش. و من پیراهن به تنم چسبیده و اصلا یکی بیخ خرم را گرفته. و دست