برگه:سنگی بر گوری.pdf/۳۹

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۳۸ / سنگی بر گوری
 

یارو با ابزار می‌رفت و می‌آمد و چیزی را در درون زنم می کاوید و می‌خراشید و چه خونی…! و آنوقت من سرنگهدارم. بمعنی دقیق کلمه. که دیدم دیگر نمی‌توانم. عجز را با تمام قامت در هیکلی ابزار به دست جلوی روی خودم ایستاده دیدم. و چه حالی! دستش در دستم بود و دمبدم پیشانی‌اش را پاک می‌کردم. جوری نبود که بتوان خودم را رها کنم یا او را. این بود که بچه را رها کردم. حالا می‌فهمم. یکی دیگر از لحظاتی که نفرت آمد. به سر حد مرگ. نفرت از هرچه بچه است. بله از بچه. از وارث نام و نشان. از پز دهندهٔ آتی به اسم و رسم پدر جاکشی که تو باشی! از تقسیم کنندهٔ این دو تا خرت و خورت که از فضولات چهار پنج سال عمر جمع کرده‌ای. با کتابها و لباسها: خوب دیگر چه داری، احمق جان…؟… که با چنین مال و منالی چنین در جستجوی میراث خوارانی؟

این جوری بود که لولهٔ تخمدان هم اهمیتش را باخت. با هرچه تومور که در بدنی ممکن است باشد. و پیش از من برای او. شاید به علت آن دستهای پرمو. با موهای سفید. شاید هم به این علت که همهٔ مراجعان او عین همین جراحی را بایست می‌کرده‌اند. این را من بعد فهمیدم. بعد که یارو مرد، و میدانید زنم چه گفت؟ خبر مرگش را که شنیدیم درآمد که:

–پدر سگ گور بگوری. بدجوری هیز بود.

و من تازه می‌فهمیدم که چرا بار دوم پایش به اطاق