مادری را میدید که دیشب خودش را به آتش نفت کشیده بود. و بچهها! و یعنی به موقع خواهیم رسید؟ و کاری از دستمان برخواهد آمد؟ و اصلا چرا راه افتادیم؟ هشتصد کیلومتر راه را یکسره رفتن و برگشتن – تازه اگر سالم برسی – با ۷۵درصد پوست که سوخته؟ دیگر چه امیدی؟ اما نه. من همیشه به پیشباز حادثه رفتهام. همیشه. هرگز حوصلهٔ این را نداشتهام که بنشینم و به چه کنم چه نکنم دستها را | بمالم تا واقعه در خانه را بزند. همچون داستان این تخم و ترکه… اگر از همان اول به پیشباز این حادثه هم رفته بودی؟ و مگر از کجا میدانستی؟ و اصلا مگر نرفتی؟ و اصلا حالا چرا راه افتادهای؟ چرا به تو خبر دادند؟ از همهٔ خانواده چرا تو را خبر کردند؟ و اصلا خبر کردند که چه؟ مگر من درین مرگ چه دستی داشتهام؟ شهید نمایی موقوف. مگر دیگران در آن مرگ دوازده هزارتایی چه دستی داشتهاند؟ واقعیت این است که مردی یک عمر دنبال سرتیپی در هر کورهٔ مرزی درست همچون کاروانسرایی بسر برده و هر سال یا دو سال عمر خود را و سلامت خانوادهٔ خود را در ستاد گمنام پادگانی دفن کرده و به ازای آن نشانی را همچون سنگ قبری بر روی دوش خود کوبیده… و زن خودش قابله بوده و دست کم سالی یک بار کورتاژ کرده و کرده تا نه خونی در تنش مانده نه عقلی به کلهاش. وچرا؟ چون زاورای بیابانها بوده. چون یک بیمارستان شهر متکی به او بوده. چون خیال میکرده
برگه:سنگی بر گوری.pdf/۶۰
این برگ همسنجی شدهاست.
۵۹