برگه:سنگی بر گوری.pdf/۶۳

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۶۲ / سنگی بر گوری
 

برسد. و چه هیجانی! پیچیده در بوی مرگ. عین سر قبرستان. یا در صحن امامزاده‌ای. و من با چشم‌های تار می‌راندم و می‌راندم و می‌راندم. دیگر دستها هم چیزی جز اهرمی نبود. هرگز چنان از سر نومیدی نرانده بودم. و در چنان معبری از خیرات. باتمام پشت سکه‌اش. حتی برای آب هجوم می کردند. آب لوله‌کشی شهر. تنها چیزی که در آن بساط نبود حق بود. حق بشری. اینها باید چنین خاکستر نشین باشند تا آنها چنین به خیرات بیایند. لایق ریش هم. دو طرف سکه را می‌گویم. یک جای دیگر مجبور شدیم لنگ کنیم. هیاهویی بود که نگو. بوی نفت در هوا و فحش و فضیت... چه خبر است؟ یکی از بازاریها صدتا سماور نذر داشته راه افتاده با یک کامیون آب و یکی کوچکتر نفت آمده که اینجا سماور با آب و آتش پخش کند. گویا محل سادات محله بود. و مأموران تعاون خواسته‌اند نظارت کنند و یارو حاضر نبوده. کله خری و بشما چه و دعوا و کش مکش. تاهم شیر آبش را باز کرده‌اند و هم نفتش را. و یارو سماورها را برداشته و در برده. وحالا اهالی از تمام اطراف خبر شده‌اند و ریخته‌اند و تفنگ‌هادیگر بیکاره نیستند. بلکه حافظ نظم‌اند... بزحمت راهی باز کردیم و بازرفتیم. هرگز چنان از سر نفرت نرانده بودم. و هشتادو نود. که شاید بموقع برسی! وزنم هرگز چنان آرام و نترس وردست من ننشسته بود و تاریک و