برگه:سنگی بر گوری.pdf/۷۸

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۷۷
 

و که خوب. معلوم است. می‌گیرمت. و از این حرف و سخن‌ها. و من به عمد نسخهٔ دکتر را بکار می‌بستم. تا سفر تمام شد و برگشتم. و کاغذها و کاغذها و من مدام چشم براه. چشم براه خبر. خبر گویندهٔ لااله‌الاالله که در دیار کفر کاشته بودم. یک ماه گذشت و دو ماه گذشت و سه ماه گذشت و خبری نشد. کاغذ می‌آمد اما خبر نمی‌آمد. و کلافگی و سرخوردگی و بدتر از همه اینکه زنم نه تنها بو برده بود بلکه همه چیز را می‌دانست. و کاغذها را وا می‌رسید و محیط خانه سه‌ماه تمام بدل شد به محیط اطاق بازپرسی. تا عاقبت درماندم. همهٔ قضایا را از سیر تا پیاز برایش گفتم و تصمیم گرفتم بنشینم و مطلب را دست‌کم برای خودم حل کنم. و چه‌جور؟ با نوشتن. و نوشتم و نوشتم تا رسیدم به آن قضیهٔ آخر صف بودن و نقطهٔ ختام و دیگر اباطیل... که یک مرتبه جا خوردم. خوب. ببینم مگر این دیگران با تخم و ترکه‌هاشان چه چیز را به چه چیز وصل می‌کنند؟ کاروانسرای وسط کدام راهند؟ یا پلی سر کدام دره؟ یا پیوند دهندهٔ کجای خط به کجایش؟ و اصلا کدام خط؟ بله. دور از شهیدنمایی و خودنمایی. و همچنین دور از جوازی برای نمایش یک عقده.

در وهلهٔ اول یک پسر یعنی رابطه‌ای میان پدری با نوه‌ای. رابطهٔ خون و نسل. و نیز نقل‌کنندهٔ فرهنگ و آداب و از این خزعبلات. یعنی دوام خلقت. چیزی که حتی دهن کجی