پردهام بیجان است
خوب میدانم، حوض نقاشی من بی ماهی است
اهل کاشانم
نسیم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینهای از خاک سیلک
نسیم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد
پدرم پشت دوبار آمدن چلچلهها، پشت دو برف
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی
پدرم پشت زمانها مرده است
پدرم وقتی مرد، آسمان آبی بود
مادرم بیخبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد
پدرم وقتی مرد، پاسبانها همه شاعر بودند
مرد بقال از من پرسید:چند من خربزه میخواهی
من از او پرسیدم:دل خوش سیری چند
پدرم نقاشی میکرد
تار هم میساخت، تار هم میزد
خط خوبی هم داشت
باغ ما در طرف سایه دانائی بود
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه
باغ ما نقطهی برخورد نگاه و قفس و آینه بود
باغ ما شاید، قوسی از دایرهی سبز سعادت بود
میوهٔ کال خدا را آن روز، میجویدم در خواب
آب بی فلسفه میخوردم
توت بی دانش میچیدم
تا اناری ترکی برمیداشت، دست فوارهی خواهش میشد
تا چغوکی میخواند، تنم از ذوق شنیدن میسوخت
گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره میچسبانید.
نور میآمد، دست در گردن من میانداخت
عشق شوخی میکرد
زندگی چیزی بود، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار