من با عشق، من با خاک
خانهای در طرف دیگر شب ساختهام
من در این خانه به تنهائی نمناک علف نزدیکم
من صدای نفس باغچه را میشنوم
و صدای ظلمت را، وقتی از برگی میریزد
و صدایی، سرفهی روشنی از پشت درخت
عطسهی آب از هر رخنهی سنگ
چکچک چلچله از سقف بهار
و صدای صاف، باز و بسته شدن پنجرهی خاموشی
و صدای پاک، پوست انداختن مبهم عشق
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح
من صدای قدم خواهش را میشنوم
و صدای پای قانونی خون را در رگها
ضربان سحر چاه کبوتر
تپش قلب شب آدینه
جریان گل میخک در فکر
من صدای وزش ماده را میشنوم
و صدای باران را، روی پلک تر عشق
روی موسیقی غمناک بلوغ
روی آواز انارستانها
و صدای متلاشی شدن شیشه شادی را در شب.
پاره پاره شدن کاغذ زیبائی
پر و خالی شدن کاسه غربت از باد
من بآغاز زمین نزدیکم
نبض گلها را میگیرم
آشنا هستم با، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت
روح من در جهت تازهٔ اشیا جاری است
روح من کم سال است
روح من گاهی از شوق، سرفهاش میگیرد
روح من بیکار است:
قطرههای باران را، آجرها را، میشمارد
روح من گاهی، مثل یک سنگ لب چشمه طراوات دارد