پیرمرد چشم ما بود
بار اول که پیرمرد را دیدم در کنگرهٔ نویسندگانی بود که خانهٔ «وکس» در تهران علم کرده بود. تیرماه ۱۳۲۵. زبر و زرنگ میآمد و میرفت. دیگر شعرا کاری بکار او نداشتند. من هم که شاعر نبودم و علاوه بر آن جوانکی بودم و توی جماعت بر خورده بودم. شبی که نوبت شعر خواندن او بود -یادم است- برق خاموش شد. ورودی میز خطابه شمعی نهادند و او در محیطی عهد بوقی «آی آدمها» یش را خواند. سر بزرگ و تاسش برق میزد و گودی چشمها و دهان عمیق شده بود و خودش ریزهتر مینمود و تعجب میکردی که این فریاد از کجای او در میآید؟.. بعد اولین مطلبی که دربارهاش دانستم همان مختصری بود که بعنوان شرححال در مجموعهٔ کنگره چاپ زد. مجله موسیقی و آن کارهای اوایل را پس ازین بود که دنبال کردم و یافتم.
بعد که بدفتر مجلهٔ مردم رفتوآمدی پیدا کرد باهم آشنا شدیم. بهمان فرزی میآمد و شعرش را میداد و یک چایی میخورد و میرفت. با پیرمرد اول سلام و علیکی میکردم -به معرفی احسان طبری- و بعد کمکم جسارتی یافتم و از «پادشاه فتح» قسمتهایی را زدم که طبری هم موافق بود و چاپش که کردیم بدجوری قرقر پیرمرد درآمد؛ ولی همانچه از «پادشاه فتح» درآمد حسابی باعث دردسر شد. نخستین منظومهٔ نسبته بلند و پیچیدهاش بود و آقا معلمهای حزبی -که سال دیگر باید همکارشان میشدم- نمیفهمیدند «در تمام طول شب، کاین سیاه سالخورد-انبوه دندانهاش میریزد.» یعنی «وقتی ستارهها یکیک از روشنایی افتادند.» و این بود که مرا دوره کردند که چرا؟ و آخر ما را معلم ادبیات میگویند و ازین حرفها… عاقبت جلسه کردیم و در سه نشست -پس از حرف و سخنهای فراوان- حالی همدیگر کردیم که شعر نیما را فقط