این برگ نمونهخوانی نشدهاست.
––
و مگر میشد بگویی آری؟ عالیه خانم را با سیمین فرستادم که از خانهٔ ما بدکتر تلفن کنند. پسر را پیش از رسیدن من فرستاده بودند سراغ عظام السلطنه-شوهر خواهرش. من و کلفت خانه کمک کردیم و تن او را که عجیب سبک بود از زیر کرسی درآوردیم و رو بقبله خواباندیم. وحشت از مرگ چشمهای کلفت خانه را که جوان بود-چنان گشاده بود که دیدم طاقتش را ندارد. گفتم:
-برو سماور را آتش کن. حالا قوموخویشها میآیند.
و سماور نفتی که روشن شد گفتم رفت قرآن آورد و فرستادمش سراغ صدیقی که به نیما ارادتی نداشت تا شبی که قسمتی از «قلعه سقریم» را از دهان خود پیرمرد در خانهٔ ما شنید؛ و تا صدیقی برسد من لای قرآن را باز کردم. آمد: «و الصافات صفا…»
جلال آل احمد